part 8
zayn pov
خواستم کمکش کنم ولی نزاشت و گفت اینجوری راحت تره.
بالاخره وقتی دراز کشید روی تختش،گفت:
+ میشه ازت یه خواهشی کنم؟
- البته
+ میشه از یخچال یه چیزی بیاری بخوریم؟!تازه بیدار شده بودم و از دیشب هیچی نخوردم...
- اره الان میارم...از اتاق بیرون رفتم و رفتم تو اشپزخونه.از یخچال دو تا ساندویچ برداشتم.با اینکه نمیدونم چیه ولی فکر کنم بد نباشه...
به هر حال،برگشتم پیش هری...کتابی که دیروز پیدا کرده بودم دستش بود.نمیتونستم از چهرش چیزی بفهمم.از قبل میدونست یا نمیدونست؟
کنارش نشستم...داشت با دقت به صفحه ی سفید نگاه میکرد...
- من نگاه کردم،ولی بجز اون صفحه ی اول چیزی توش نیست...با یه نگاهه خالی بهم چشم دوخت
+ اینا چی ان پس؟!دوباره به صفحه ی سفید نگاه کردم
- یه صفحه ی سفید و خالی؟!
+ رفیق،این به نظرت خالی میاد؟!و به صفحه اشاره کرد....وقتی قیافه ی منو دید گفت:
+ اوه.....این خالی نیست زین.شاید فقط من میتونم ببینمش...ناباورانه بهش خیره شدم
- هری مطمئنی اونجا چیزی نوشته شده؟
+اره....شروع به خوندن کرد...زمزمه وار میخوند...چون چیزی از حرفاشو نمیشنیدم تصمیم گرفتم کتابی که از اتیش سوزی سالم مونده بود رو یه بار دیگه بخونم.
کتاب دست نوشته های ژاویر مالیک بود.نگهبانه نمیدونم چی چی.نمیدونم چون اون قسمت از صفحه کثیف شده بود و چیزی توش مشخص نبود.این پسره از اون چیزی که نمیدونم چی بوده محافظت میکرده و هروقت کسی بهش نیاز داشته،میزاشته ازش استفاده کنه.تا وقتی که ویلیام استایلز،جد هری،اون چیزه محافظت شده رو میدزده و ازش استفاده های بدی میکنه و به خاطر این کار خودش و خانوادش یجورایی طلسم میشن.تهش ژاویر یه راهی برای برگردوندنه چیزی که ازش محافظت میکرده پیدا میکنه،ولی برای جدا کردنه اون از ویلیام،مجبور میشه ویلیام رو بکشه و جسمشو بسوزونه تا نتونه برگرده....
ولی چون طلسم توی خانوادش پخش شده بود،نسل درنسل،خانواده ی من محافظت از اون چیز رو بر عهده گرفتن و هر وقت کسی از خانواده ی استایلز با اون طلسم بدنیا میومد،اونو میکشتن...
احتمالا پدرم دنیا رو واسه همین کار اموزش میداد...ولی وقتی اونا فوت کردن،کسی نبود تا به من اموزش بده پس......احتمالا جا به جا شدن من و هری ربطی به این موضوع داره...یعنی باید داشته باشه...درسته؟
هنوز نمیدونم هری چی میدونه....
رومو برگردوندم سمت هری
- هی هز...تو چیزی راجع به این چیزا نمیدونستی...نه؟سرشو از تو کتاب بلند کرد و با دقت نگاهم کرد...چند لحظه همونجوری موند و بعد کتابشو گذاشت رو پاش و گفت
+ وقتی بچه بودم همه چیز عادی بود...خوب بود...تا یه شب که همه چیز عوض شد...یادم نمیاد چند سالم بود...چه ماهی یا چه روزی...فقط یادمه یه روز همه چی عوض شد و دیگه هیچ وقت مثل قبل نشد.هر تماسی باعث میشد اینده ی اون شخص رو ببینم.بیشتر صحنه ی مرگشونو میدیدم البته...ولی گاهی هم چیزای دیگه...نمیتونستم بهشون اخطار ندم ولی اینکارم باعث شد همه یجور دیگه نگاهم کنن...مثل یه فیریک...یه ادمه عجیب و غریب که هیچ کس نمیخواست نزدیکش باشه...واسه همین اینجام...واسه همین هیچوقت بیرون نمیرم...
کوچیک تر که بودم خیلی شر بودم.شیطون.هرکس پیشم بود نمیتونست بیشتر از یه دقیقه خودشو نگه داره و باهام هم صحبت نشه وبه جک های مسخرم نخنده...ولی بعد شدم یه بچه ی منزوی و گوشه گیر...کلاس هفتم که بودم همه چیز بدتر شد.حتی مدرسه هم دیگه راهم نمیدادن...واسه همین تو خونه درس میخوندم.کم کم به کتابای دیگه علاقه مند شدم...هر نوع کتابی که بگی...توام اگه جای من بودی کلی وقت اضافه برای مطالعه داشتی...
کتاب خوندن مثل نفس کشیدنه برام...غرق شدن توی دنیاهایی که ارزو میکردم وجود داشتن...دنیایی که من توش میتونستم ازادانه زندگی کنم...چند لحظه سکوت کرد...لبخندش تلخ ترین لبخندی بود که تا اون روز روی لب های کسی دیده بودم...دلم میخواست ادامه بده...از خودش بگه...ولی ترجیح دادم وایسم تا خودش دوباره شروع کنه...
چند لحظه گذشت و اون ادامه داد:
+ خیلی وقت ها خودمو جای شخصیت های مورد علاقم میزاشتم...شخصیت هایی که با وجود تمام سختی ها و مشکلات و طرد شدن ها،به زندگی ای که میخواستن میرسیدن...به کسی که دوست داشتن...
من هیچ وقت نتونستم کسیو دوست داشته باشم....در واقع هیچوقت فرصتشو پیدا نکردم...
همیشه فکر میکردم من کاری کردم که لیاقته این زندگیو دارم.یه زندگیه خالی...همیشه فکر میکردم من اشتباه کردم...ولی الان میدونم من مقصر نبودم...مقصر کسی بوده که ده قرن پیش زندگی میکرده...جالبه نه؟به خاطر کاری که یکی ده قرن پیش انجام داده من باید بمیرم.....
- اینطور نیست هری...ما یه راهی پیدا میکنیم...
+ هیچ راهی نیست...تو کتاب نوشته...اگه من تورو بکشم،اونوقت همه چیز بدتر میشه.بدتر از اینی که هست.میتونم جادو انجام بدم.جادوی سیاه....طلسم کامل میشه......و اگه نکشمت،اونوقت تو باید منو بکشی...و همه چیز تموم میشه...من هیچ بچه ای ندارم پس طلسم بیشتر از این پیشروی نمیکنه و با من میمیره....راهمون مشخصه...فقط کافیه مثل چیزی که دیدم،چاقو رو برداری و تو شکمم فرو کنی...همین...
- نه....من اینکارو نمیکنمبا محکم ترین لحنی که میتونستم گفتم
- به هیچ وجه...ما هنوز 6 روز وقت داریم.تازه بعد شیش روز هم هیچ اتفاقی قرار نیست بیوفته....پس ما خیلی وقت داریم...ما یه راهی پیدا میکنیم هری...بهت قول میدم...
+ فقط شیش روز وقت داری زین...اگه تا دهمین روز هیچ کدوم اون یکیو نکشه ،بعد از اون روح من و تو به طرز عجیبی تو هم حل میشن و احتمالا تا ابد دیوونه میشیم...سعی کردم نفس عمیق بکشم....
- به هر حال 6 روز وقت داریم درسته؟پس نگران نباش....سعی کرد لبخند بزنه....ولی موفق نشد...
حق داشت....سخت بود باور کردن همه ی اینا...حداقل واسه منی که هیچ وقت به جادو باور نداشتم...منی که به هیچ چیز باور نداشتم...
+ حالا باید چیکار کنیم؟!
- نمیدونم هز....نمیدونم.........بزار یکم استراحت کنیم...بعد میگردیم دنبال هرچیزی که بتونه کمکمون کنه...به ساندویچ های دست نخورده نگاه کردم...یکیو گرفتم سمتش....
- یه راهی بالاخره پیدا میکنیم...نگران نباش....به زور لبخند زد و از دستم گرفتتش...
+ امیدوارم.....━━━━━━━━━━━━━
کامنت و ووت یادتون نره.منتظر نظراتون هستم💛💚
YOU ARE READING
mind of mine [zarry]
Fanfiction+ اولین باری که اینجارو دیدم انقدر محوش شده بودم که تا مدت ها هر روز به عشق دیدنه این منظره ساعت ها قبل از غروب اینجا منتظر میشستم...به نظرم قشنگ ترین چیزیه که دیدم... از دیدنه اون صحنه سیر نمیشدم.بالاخره بعد از چند دقیقه که دیگه هوا تاریک شده بود و...