Eleven

474 109 17
                                    


part 11
harry pov

برای یه لحظه،فقط یک لحظه همه چیز معمولی به نظر میرسید،و بعد تازه متوجه معنی کلماتش شدم...اون میخواست ببوستم.............واقعا......
زین که سکوتمو از رو رضایتم میدید اروم بهم نزدیک شد...دستاشو دو طرف گونه هام جا داد و جلوتر اومد...چشمام بسته شد.حتی با چشمای بسته هم میتونستم فاصله ی لب هاش از لب هامو تشخیص بدم....فقط چند میلی متر دیگه و......
ولی قبل از اینکه لب هاش رو لب هام بشینه،خودمو کشیدم عقب...
+ من...من...

گرما رو زیر پوستم حس میکردم...سرمو انداختم پایین...حس میکردم باید یه چیزی بگم ولی دهنم باز نمیشد تا حرف بزنم...
- متاسفم...نباید اینو ازت میخواستم...من میدونم تو حتی اولین بوستو هنوز تجربه نکردی ولی میخواستم ببوسمت و متاسفم بابتش.تو...تو باید اولین بار کسیو ببوسی که دوسش داری وگرنه.......

انگار زین هم نمیدونست چی میخواد بگه و منظورش چیه،فقط کلمات زو کنار هم میچید...
میخواست بره عقب که بهش اجازه ندادم.لبخند زدم...
+ برای من مهم نیست اولین بوسم کجا و چطوری باشه،فقط میخوام اون با یه ادمه درست باشه.کسی که واقعا منو بخواد....
- من ازت خوشم میاد.....

انگار داشت از خودش دفاع  میکرد...لبخندم عمیق تر شد...ولی نتونستم بغض رو از صدام دور نگه دارم
+ اگه نتونیم و موفق نشیم من باید بمیرم...و نمیخوام بیش تر اذیتت کنم...اگه بزارم دوست داشتنم شدت بگیره،فقط مشکلاتو بیشتر کردم....

زین درست مثل کسایی که تازه از هیپنوتیزم بیدار شدن،تکون نامتعادلی خورد.
- ولی من نمیزارم تو بمیری...من بهت قول دادم...
+ ولی تو مجبوری که اگه راه حلی پیدا نشد،بزاری من بمیرم.تو مجبوری...زندگیه منو ببین!من وسط نا کجا اباد توی خونه ی خودم زندونی ام.من فقط 22 سالمه ولی حس میکنم قرن هاس اینجا ام....حس میکنم قرن هاست دارم اینجا زندگی میکنم...زندگی که نه...مگه من میتونم زندگی کنم؟من فقط نفس میکشم...احتمالا اگه از پله ها بیوفتم و بمیرم تا دو هفته کسی مطلع نمیشه،بعد از دو هفته هم شاااید استیون برای نظافت کسیو با خودش بیاره و اونا بفهمن که من دارم میپوسم....زندگیه من هیچ مفهومی نداره زین...ولی تو یه خواهر داری.یه شغل.یه خونه که میتونی توش زندگی کنی...یه زندگیه واقعی....
- زندگی بعد از روز دهم برام چه فایده ای داره؟چند روزی که تورو میشناسم،بهترین روزای زندگیم بودن.اومدن تو به زندگیم بهترین بخش از زندگیم بوده.من هیچ وقت به عشق تو یه نگاه و این چیزا اعتقادی نداشتم...ولی میدونم از وقتی دیدمت از ذهنم بیرون نرفتی...اول با خودم میگفتم به خاطر جا به جا شدنمونه...ولی نیست...میدونم که نیست....من ته دلم حسش میکنم هری...شاید از همون لحظه ی اولی که تو اینه نگاه کردم و چشمم به چشمای قشنگه تو افتاد حسش کردم...ولی اینو میدونم هری،که بعد از روز دهم،اگه نتونم همه چیزو درست کنم،اگه نتونم نگهت دارم،دیگه هیچی از این زندگی رو نمیخوام.هیچی نمیخوام....

mind of mine [zarry]Where stories live. Discover now