part 10
zayn povدستمو میکشید و از بین راه رو ها و اتاق ها رد میشد...منم بدون حرف دنبالش میرفتم...
به حرکت هاش لبخند زدم،جوری که موهاش تکون میخورد وقتی راه میرفت.حرکاته اروم و بی صداش،نحوه ی حرف زدنش که کاملا برعکس من بود،همه ی اینا منو بهش جذب میکرد...
اون خیلی اروم و شمرده حرف میزد.قبل از هرچیزی فکر میکرد و لحنه بیانه کلماتش به قدری ارامش بخش بود که دلت میخواست برای چند ساعت فقط بهش گوش بدی...
من بیشتره عمرمو تو انگلیس بزرگ شدم...توی برد فورد y اوصولا خیلی کمرنگ تلفظ میشه یا جاشو به h میده.مثل harreh به جای harry...ولی هز اونو غلیظ تلفظ میکنه و رو اخره کلمات تاکید میکنه.و من عاشق این تفاوت لحنمون شدم...
- هی...تو کجایی ای ؟وقتی از پله ها بالا میرفتیم پرسیدم...
+ من همینجا بدنیا اومدم.امریکا...ولی پدر و مادرم انگلیسی ان.چطور؟
- به خاطر لحجه و تلفظت.خیلی امریکایی نیست...منم انگلیس بدنیا اومدم...
+ اره خب تنها ادمایی که میشناختم لحجه ی بریتیش داشتن....و درباره ی تو، مشخصه انگلیسی هستی...تو r رو تلفظ نمیکنی و صد درصد لحجه ی انگلیسی داری.با y هم مشکل داری...بردفورد؟
- واو...درسته...چجوری فهمیدی؟
+ درسته اینجا تنهام،ولی غار نشین که نیستم.فیلم میبینم...خندیدم
- کجا داری منو میبری هز؟
+ الان میبینی...یه درو باز کرد و بلافاصله هوای تازه خورد تو صورتم...
- پشت بوم؟
+ بیادستمو کشید.
- دسته عروسک نیستا،کنده بشه جا نمیوفته.چشماشو چرخوند ولی نتونست جلو لبخندشو بگیره...
+ برگرد...
وقتی چرخیدم،نفسم از اون همه زیبایی بند اومد...اون رنگه خاصی که تو کتابخونه بود رو میتونستم تو اسمون ببینم.همون نارنجی ای که به صورتی میزد.خورشید داشت غروب میکرد و فقط یکمش مشخص بود....ابر ها به جای سفید یه نوع ابی عه پاستلی شده بودن.و جنگل رنگ سبز رو به این مجموعه اضافه کرده بود...
همه چیز فوق العاده رویایی به نظر میرسید...
+ قشنگه...مگه نه؟
-هری...این....این واقعا زیباست...
+ اولین باری که اینجارو دیدم انقدر محوش شده بودم که تا مدت ها هر روز به عشق دیدنه این منظره ساعت ها قبل از غروب اینجا منتظر میشستم...به نظرم قشنگ ترین چیزیه که دیدم...از دیدنه اون صحنه سیر نمیشدم.بالاخره بعد از چند دقیقه که دیگه هوا تاریک شده بود و خورشید کامل غروب کرده بود،برگشتم سمتش...
- ولی من چیزه زیبا تری هم دیدمبا تعجب نگاهم کرد.به چشماش نگاه میکردم و سعی میکردم رنگشو تو اون تاریکی به یاد بیارم...
+ چی؟!چه چیزی میتونه قشنگ تر از این باشه؟!
- نمیتونم بهت بگم ....
+ واسه چی؟!
- چون این یه رازه....
+ منظورت چیه؟
- اگه بهت بگم چی در عوض بهم میدی؟
+ نمیدونم ارزشش چقدرهبهش لبخند زدمو به لبهاش نگاه کردم...دوباره به چشماش...
- میگم...ولی بعد یه چیزی ازت میخوام...بهم میدیش؟!
+ تا چی باشهاون با گیجی گفت...چند لحظه سکوت کردم...
- این صحنه زیبا ترین چیزی نیست که دیدم،چون از بین میره...چون فقط چند دقیقه توی روز میتونی داشته باشیش...چون شیش ماهه سال،این صحنه رو به خاطر بارون یا برف و ابر از دست میدی.....پس این زیبا ترین نیست...ولی چشمای تو زیبا ترین ترکیبه رنگیه که من تا حالا دیدم...رگه های سبز یشمی ای که از بین یاقوته چشمات رد شده....همراهه اون رگه های سبز ابی ای که دور تا دوره مردمکتو احاطه کردن.........اینا زیبا ترین چیزایین که من دیدم...توی اون نوره کم،میتونستم سرخیه گونشو ببینم...میتونستم گرمای بدنشو حس کنم...
- حالا میشه چیزی که ازت قولشو گرفتمو بهم بدی؟
+ چـ.......چی؟!یه قدم بهش نزدیک تر شدم...فکر کنم حتی نفس هم نمیکشید...
- میتونم....ببوسمت؟؟؟━━━━━━━━━━━━━
ماچ موچ😂
BINABASA MO ANG
mind of mine [zarry]
Fanfiction+ اولین باری که اینجارو دیدم انقدر محوش شده بودم که تا مدت ها هر روز به عشق دیدنه این منظره ساعت ها قبل از غروب اینجا منتظر میشستم...به نظرم قشنگ ترین چیزیه که دیدم... از دیدنه اون صحنه سیر نمیشدم.بالاخره بعد از چند دقیقه که دیگه هوا تاریک شده بود و...