Nine

459 107 15
                                    


part 9
zayn pov

بعد از خوردنه ساندویچ ها و یکم استراحت کردن،برگشتیم سر مطالعه ی کتاب ها و گشتن دنبال راه حل...
هری داشت تو کتابخونش دنبال کتابی میگشت که ممکن بود بتونه کمکمون کنه و منم تا الان هزار بار کتابی که برای خانوادم بود رو خونده بودم ولی هیچی پیدا نکرده بودم...
هیچی،تا وقتی که گوشیم زنگ خورد و به طور معجزه اسایی،استفن،پسره خاله مگدا بهم گفت تونسته چیزای بیشتری از وسایل خونمون رو توی انباری پیدا کنه و بهم یه لیست کوتاه ازشون داد...
یه جعبه که درش قفله،یه دفترچه یادداشت که توش خالیه و یسری خرت و پرت که به دردم نمیخوردن.
ازش خواستم اگه میتونه همین الان وسایلو برام بفرسته و  اونم گفت با سریع ترین پست ممکن میفرسته...ادرسو بهش دادم...
نیم ساعت بعد بهم پیام داد و گفت اونارو پست کرده و تا فردا به دستم میرسن..فردا دیر بود،ولی چاره ی دیگه ای نداشتیم بجز صبر کردن...
+ هی...زین...یه لحظه میشه بیای اینجا؟

هری صدام کرد...صداش زیاد امیدوار کننده نبود ولی به هر حال بلند شدم و به سمته جایی که صداش ازش میومد رفتم.توی بالکن،روی یکی از صندلی های چوبی نشسته بود و روی میز جلوش یسری کتاب بود که تا حالا ندیده بودمشون...
+ اینا رو تو اتاقـ.......اتاقه قدیمیه پدرم پیدا کردم...
- فکر میکردم پدرت اینجا رو برای تو گرفته و تو چند ساله ندیدیش.پس چجوریه که اون اینجا وسایل داره؟

نشستم کنارش و به کتاب ها نگاه کردم...قبل از اینکه چیزه جالبی ببینم صدای هری باعث شد سرمو به طرفش بچرخونم.
+ درسته...ولی اون موقع من فقط یه بچه ی کوچیک بودم زین.اون مجبور بود پیشم باشه.مجبور بود تحملم کنه تا منو از دنیای بیرون جدا نگه داره تا کسی پسره عجیب غریبشو نبینه...
ولی بعد فهمید اگه تنهام بزاره هم من انقدر افسرده شدم که خودم بیرون نمیرم...یسریا فوبیای فضای بسته میگیرن و من.......من فوبیای محیطه باز رو گرفته بودم.از ادما دوری میکردم.از همه چیز...
اون موقع بود که پدرم از در رفت بیرون و تا چند سال هیچ خبری ازش نداشتم بجز پولی که به حسابم ریخته میشد و خدمتکاری که هیچ وقت نمیدیدمش و فقط مثل یه سایه کارشو انجام میداد.هر چند سال یه بار پدرم برمیگشت و برای چند ساعت دور خونه میچرخید و باز میرفت. احتمالا این کارو میکرد تا به خودش بگه اونقدرام پدره مضخرفی نیست....
مهم نیست این چیزا...مهم اینه یسری سر نخ پیدا کردم...

نمیدونستم چی بگم...ولی نمیخواستم اذیتش کنم،پس فقط سعی کردم به نظرش احترام بزارم و بیخیاله موضوع بشم...
- چه سر نخی؟
+ پدرم باید یه چیزایی میدونسته که اینا رو اینجا جا گذاشته.میدونسته یه روز این اتفاق میوفته ...اینجارو ببین

به پاراگرافی که نشونم داد نگاه کردم...
هر لحظه بیشتر و بیشتر متعجب میشدم و در اخر،با یه قیافه ی وات د فاک به هری نگاه کردم.
- جدت یه کتاب دزدیده؟؟؟؟
+ در واقع،کتاب متعلق به جده تو بوده.ژاویر.این کتاب شامل همه چیز میشده.طلسم ها و جادوهایی که تا الان هیچ کس نتونسته ببینتشون.ویلیام این کتابو میخواسته تا بتونه زنشو از مرگ نجات بده.بیماریش باید چیزی شبیه سرطان بوده باشه،احتمالا ریه...به هر حال...ژاویر به خاطر کمک کردن بهش قبول میکنه بزاره ویلیام از کتاب استفاده کنه،ولی ویلیام توی جادو غرق میشه و به جای استفاده از کتاب برای شفای همسرش و بعد پس دادنه کتاب،کتابو میدزده و انقدر توش غرق میشه که برای نجات همسرش هم دیر میرسه...کاراش باعث میشن که خانوادش طلسم بشه و بقیشم که میدونی....

- ولی اگه کتاب به ژاویر برگردونده شد،پس باید دست خانواده ی من بوده باشه...یادم نمیاد بجز یسری کتابه معمولی چیزی دیده باشم.و استفن هم حرفی راجع به کتاب نزد...
+ استفن؟

براش توضیح دادم که استفن کیه و چی گفته.
+ خب شاید تو اون جعبه چیزی باشه.شاید کتاب اونجاست؟!
- فکر نمیکنم.یه کتاب به این مهمی تو یه جعبه ؟مطمئن نیستم.ولی به هر حال.اگر اون تو باشه هم ما کلید نداریم.
+ یه کاریش میکنیم...

هوا تقریبا تاریک شده بود.به ساعتم نگاه کردم.8:40 دقیقه رو نشون میداد...به یکی از کتابا که توجهمو جلب کرده بود اشاره کردم
- من این کتابو میخونم و توام کتابی که دستته رو تموم کن...اگه چیزی پیدا کردی بهم بگو...باشه؟

یه لبخنده خسته زد و سرشو تکون داد...چشماش زیادی شفاف بود...سریع سرشو برد پایین و به کتاب نگاه کرد
- هی...هری؟به من نگاه کن...

انگشتمو زیر چونش گذاشتم و سرشو اروم بالا اوردم...
- چرا ناراحتی؟

یه قطره اشک از چشم چپش اومد پایین...دست دیگمم بردم و گذاشتم کناره صورتش و با انگشت شصتم اشکشو پاک کردم...
- بهت قول دادم درستش میکنم...من هیچ وقت زیر قولم نمیزنم هری.مطمئن باش اگه مجبور باشم بمیرم،میمیرم.ولی نمیزارم اتفاقی برات بیوفته.....

اشکاش پشت هم میومدن پایین...کشیدمش سمت خودم و تو بغلم گرفتمش...
نمیدونم چرا این قول رو بهش دادم...یعنی من واقعا حاضر بودم بمیرم ولی هری زنده بمونه؟واقعا حاضر بودم اینکارو بکنم؟؟؟
درسته هیچ وقت از زندگیم خوشم نمیومد و دلم میخواست خودمو بکشم،ولی واقعا حاضر بودم برای یه غریبه بمیرم؟؟؟
+ من....من.......زین....

شروع کرد بلند بلند گریه کردن...
- شیششششششش...اروم باش...من اینجام.نمیزارم برات اتفاقی بیوفته....

اونجا بود که فهمیدم این غریبه،برام بیشتر از جونم ارزش داره...خیلی بیشتر...با توصیفاتی که تو کتاب خونده بودم،اون باید شیطانی میبود.باید بد میبود.باید اسیب میزد.....ولی این ادمی که جلومه،بیشتر از هر کسی که تا حالا دیدم اسیب پذیره.بیشتر از هر کسی شکسته.بیشتر از همه معصوم عه....
از خودم یکم جداش کردم و صورتمو تو چند سانتیه صورتش نگه داشتم...سعی کردم همه ی کلماتم اروم و محکم بیان بشه تا بهم گوش بده
- گریه نکن.وقتی اینجوری گریه میکنی چجوری انتظار داری که من بتونم تمرکز کنم؟اشکات باعث میشن دلم بگیره.نکن اینجوری.زشت میشیا!

خندید ولی تو همون حالت موند...اروم پیشونیشو بوسیدم و یه بار دیگه ولی کوتاه تر بغلش کردم
- من نمیزارم چیزیت بشه بچه.تو بیشتر از هرکسی که تا الان دیدم لیاقته زندگی کردن داری....

دستاش دورم محکم شدن...دیگه هق هق نمیکرد...
+ من خیلی میترسم...تا الان مرگه خیلیا رو قبل از اینکه اتفاق بیوفته دیدم...ولی این؟.....دیدنه مرگ خودم واقعا وحشتناک بود.....
- من نمیزارم اتفاقی برات بیوفته.نگران نباش...
+ مرسی زین........

چیزی نگفتم و تا وقتی که خودش میخواست تو بغلم نگهش داشتم...بالاخره ازم جدا شد.میتونستم گونه های صورتیشو ببینم...خجالت کشیده یا بخاطر گریس؟!
+ بیا بریم.برا امروز بسه...ما 5 روزه دیگه هم وقت داریم....بیا

دستمو کشید و بلندم کرد
- کجا؟
+ میخوام یه چیزی نشونت بدم.زود باش.الان غروب تموم میشه...
-اومدم....اومدم....

━━━━━━━━━━━━━

لطفا A.N بعدی رو بخونید.برام خیلی مهمه💛💚

mind of mine [zarry]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin