"لو، داره راجبه چی حرف میزنه؟" لیام آروم میپرسه.
چشمهای زین روی هرین، ولی هری فقط میتونه به لویی نگاه کنه. ولی لویی توی چشمهای هیچکدومشون نگاه نمیکنه و خودش رو از بین دستهای زین بیرون میکشه.
لیام جلو میره و دستش رو به سمتش دراز میکنه، ولی لویی خودش رو عقب میکشه و لیام جوری بهنظر میرسه که انگار کتک خورده. لویی عقب میره و لیام و زین با گیجیای که روی صورتشونه سرجاشون یخ میزنن.
هری میخواد بهشون بگه که لویی رو احاطه نکنن، ولی اونا لویی رو خیلی بیشتر میشناسن و این جایگاه هری نیست که همچین حرفی بزنه. هری با تردید به سمت در میره، نمیتونه چشمهاش رو از صورت لویی بگیره همونطور که لویی با اشکهایی که توی چشمهای بیبیبلوش جمع شدن میجنگه.
"لو-" زین شروع میکنه و صداش لرزونه. "هری؟" (من مرگ :) )
چشمهای لویی به سمت چشمهای هری بالا میرن، و هری میتونه نگاه لیام و زین رو روی هم خودش احساس کنه. "میخوام هرسهتاتون همینالان برید بیرون." لویی میگه، و صداش کوچیک و پر از درده. "لطفا فقط تنهام بذارید."
"بیب،" هری با خفگی میگه.
"برید بیرون!" لویی داد میزنه، و ایندفعه صداش عصبانی نیست، فقط شکسته و پر از ترسه و هری فکر میکنه این بدتر درد داره.
"لویی، هری داره راجبه چی حرف میزنه؟" لیام میپرسه، دستش رو به سمت لویی دراز میکنه، فقط برای اینکه ببینه لویی حتی بیشتر فاصله میگیره.
"خواهش میکنم برید!" لویی هقهق میکنه، دستهاش محکم دور خودش حلقه شدن. "همهتون، لطفا!"
هری فکر نمیکنه بتونه این رو تحمل کنه. اون چندبار گریه کردن لویی رو توی سینماها دیده، یا وقتی که یه مستند خیلی ناراحت کننده راجبه بچههای مریض توی تلویزیون پخش شد. اونا فقط چندتا قطره اشک بودن که برای یه لحظه قبل از اینکه هری ببوستشون و پاکشون کنه روی گونههاش ریختن. حتی اون موقع هم غمگین و خیس دیدنِ اون چشمهای خوشگل برای هری مرگآور بود. اون توی زندگیش هیچوقت نمیخواست گریه کردنِ کامل لویی رو بخاطر ناراحت بودن یا آسیب دیدن، ببینه. الان، لویی داره بخاطر هری گریه میکنه، و هری بخاطر این از خودش متنفره.
"لو-" زین سعی میکنه.
"بیرون!" لویی داد میزنه. "برید! برید! برید!"
"تا نفهمیم چه فاکی داره اتفاق میفته نمیریم بیرون، لویی!" لیام داد میزنه و به هری و لویی اشاره میکنه، و لویی از ترس توی خودش جمع میشه.
"بس کن." زین سریع میگه، وقتی که دهن هری باز میشه تا اونم همین رو بگه. "داد زدن کمکی نمیکنه لیام."
لیام سرش رو پایین میندازه. "میدونم. لو، معذرت میخوام، لطفا فقط- خواهش میکنم فقط بهم بگو جریان چیه."
YOU ARE READING
•Fading• [L.S]
Fanfiction[Complete] لویی زیبایی رو، ترکیب رنگها و جنسهای مختلفی که حس ظرافت رو درون آدمها بهوجود میارن، میشناسه. اون درحالی که داره توی دانشگاه فشن میخونه، هر روز این ترکیب رو میبینه. برش لباسها، رنگ پارچهها، پیچیدگی طرحها، همهٔ اینها کنار هم قرار...