وقتی که در یه تقه میخوره،لویی پشت لپتاپش نشسته و داره روی تکالیف تاریخ طراحیش کار میکنه.وقتی که لویی سرش رو بلند میکنن،هری در رو باز میکنه و دستِ بزرگش رو یکم تکون میده.اینکه گرمایی که هری با خودش میاره تقریبا همون لحظه به لویی میرسه،عجیبه.لویی احساس میکنه که داره لبخند میزنه.
"سلام لو." هری میگه و به محل کار لویی نزدیکتر میشه.
"هی.حالت چطوره؟" لویی جواب میده.
"من خوبم.تو چطوری؟" اون میگه،مردد سرجاش وایمیسته.
"منم خوبم." لویی سرش رو تکون میده.
"میدونم احتمالا وقتی که گفتی میتونم بیام و پیدات کنم فقط میخواستی مودب رفتار کنی،ولی من معمولا توی تراکم میشینم و درس میخونم و با خودم فکر کردم شاید _میدونی...اگه قول بدم که مزاحمت نشدم میتونم اینجا با تو...درس بخونم؟" اون میگه،صورتش دوباره اون حالت امیدوار رو داره.
لویی شونههاش رو بالا میندازه. "حتما هری. اگه خودت میخوای چرا که نه."
"واقعا؟اشکالی نداره؟" هری میپرسه، هنوزم بندِ کیفش رو توی دستش گرفته.
"نه." لویی میخنده. "اشکالی نداره. فقط دارم تکالیفم رو انجام میدم."
هری لبخند میزنه و کیفش رو پایین میندازه. امروز اون دوباره یه شلوارِ جین مشکی که به طرز غیرممکنی تنگه و یه تیشرت خاکستری که براش زیادی گشاده پوشیده.یه قلب کوچیک قرمز روی سمتِ چپ سینهش که روش کلمهٔ 'معشوق' نوشته،وجود داره. موهای فر قهوهایش درست مثل روزِ اولی که لویی دیده بودش،دور صورتش ریختن.
دوروبر میزِ کار چندتا چهارپایهٔ دیگه قرار داشت ولی هری مستقیم به سمت اونی رفت که کنار لویی بود و روش نشست. اون کیفش رو باز کرد و یه کتاب تست فیزیک و یه دفتر برداشت.
"دیشب چیکار کردی؟" هری پرسید و کتاب تستش رو ورق زد.
"کار خاصی نکردم. فقط شام خوردم و با پسرا فیلم نگاه کردم." لویی شونههاش رو بالا انداخت. "تو چی؟"
"نایلر مجبورم کرد برای شام باهاش برم رستوران ولی من خیلی زود از اونجا رفتم. ولی فکر کنم خودش تا ساعت سهٔ صبح برنگشت."
"توی یه چهارشنبه تا ساعت سه توی رستوران چیکار میکرد آخه؟" لویی میخنده.
"فکر نکنم توی رستوران مونده باشه، احتمالا با یه دختر رفته خونهش." هری چشمهاش رو میچرخونه. "پسره رو واقعا دوستدارم ولی خیلی با این و اون میخوابه.ساعت سه برگشتن به خوابگاه براش کاملا عادیه."
لویی یه خندهٔ کوچیک میکنه. "خب،شما جوونین و فکر کنم توی جوونی از این کارا کرد دیگه." اون میگه.
هری سرش رو تکون میده. "ناه.من از اون آدمایی نیستم که با غریبهها بخوابم." اون میگه. "یهجورایی از اون آدمهای رمانتیکِ ناامیدم."
DU LIEST GERADE
•Fading• [L.S]
Fanfiction[Complete] لویی زیبایی رو، ترکیب رنگها و جنسهای مختلفی که حس ظرافت رو درون آدمها بهوجود میارن، میشناسه. اون درحالی که داره توی دانشگاه فشن میخونه، هر روز این ترکیب رو میبینه. برش لباسها، رنگ پارچهها، پیچیدگی طرحها، همهٔ اینها کنار هم قرار...