"امتحانت چطور بود، لاو؟" هری بهنرمی میپرسه، بینیش رو روی موهای لویی میکشه.
"خوب بود، آسون بود." لویی جواب میده و بوی هری رو نفس میکشه.
"و حال خودت چطوره؟"
لویی دهنش رو باز میکنه، و فقط نیمثانیه با اینکه به هری بگه خوبه فاصله داره، ولی هری عقب میره و توی چشمهاش نگاه میکنه. فقط یک نگاه لازمه که لویی به اون شب برده بشه، به دو هفته پیش، وقتی که هری کبودیها و زخمهایی که روی شکم و پهلوهای لویی که ناشی از خودزنی بودن رو دید. اون خاطره هنوز هم بهطرز دردناکی توی ذهن لویی تازهست، هنوزم هم میتونه گرهٔ توی سینهش وقتی که هری جلوش شکست رو احساس کنه.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
"این فقط یه عادتِ بده، هری." لویی ناله کرده بود. "من واقعا حالم خوب بود، این فقط یه عادتِ بده."
هری سرش رو تکون داده بود و عقب رفته بود، مثل یه گونی آجر روی در بستهٔ توالت وا رفته بود. "من چقدر احمقم." اون ناله کرده بود. "من خیلی احمقم!"
"نیستی هری! این حرف رو نزن." لویی مخالفت کرده بود.
"من توی چشمهات نگاه میکنم، و هر روزِ خدا جوری بهنظر میرسی که انگار داری غرق میشی! و من همش فکر میکنم که دارم میارمت توی قایق نجات، فکر میکنم میتونم بیارمت توی ساحل؛ ولی تو وسطِ اقیانوسی و من حتی نمیتونم بهت نزدیک شم!"
"هری_"
"نکن لویی! اینقدر بهم دروغ نگو! خواهش میکنم، دارم عملا بهت التماس میکنم،" نفس لویی توی گلوش گیر کرده بود وقتی که هری از روی توالت بلند شد و روبروش روی زانوهاش نشست. "خواهش میکنم بهم دروغ نگو! من نمیتونم ادامه بدم اگه تو تظاهر کنی حالت خوبه، درحالی که نیست!"
لویی خودش رو مجبور کرده بود که از چنگ هری روی پهلوهاش خودش رو عقب نکشه. "اگه من- اگه بهت بگم واقعا چه احساسی دارن- تو بازم ترکم میکنی!"
وقتی که هری به لویی نگاه کرد، چشمهاش پر از خواهش بودن. "میلیونها بار بهت گفتم، من هیچجا نمیرم! ولی من نمیتونم- نمیتونم ادامه بدم اگه تو بهم دروغ بگی و همهچیز رو ازم مخفی کنی! میتونم با بد بودنِ حالت کنار بیام، میتونم با عصبانیتت کنار بیام. لازم نیست بخاطر من تظاهر کنی حالت خوبه! ولی من نمیتونم با دروغ گفتنات کنار بیام! این هیچوقت به هیچجا نمیرسه اگه تو به پَس زدنِ من ادامه بدی!"
موهای پشت گردن لویی سیخ شده بودن و غریزهٔ ناخوداگاهش این بود که دستهای هری رو از خودش جدا کنه. که توی صورت هری جیغ بکشه و بهش بگه بره، چون رابطهٔ اونا هیچوقت قرار نبود به جایی برسه.. بهجز اینکه اون همچینکاری نکرد. هری رو پس نزد و صداش رو بالا نبرد. هری بهش نگاه کرده بود، از روی زانوهاش روی زمین، چشمهاش صورت لویی رو جستجو میکردن.
YOU ARE READING
•Fading• [L.S]
Fanfiction[Complete] لویی زیبایی رو، ترکیب رنگها و جنسهای مختلفی که حس ظرافت رو درون آدمها بهوجود میارن، میشناسه. اون درحالی که داره توی دانشگاه فشن میخونه، هر روز این ترکیب رو میبینه. برش لباسها، رنگ پارچهها، پیچیدگی طرحها، همهٔ اینها کنار هم قرار...