خیلی طول نمیکشه، بعد از اینکه اونا لباس پوشیدن و لویی داره موهاش رو مرتب میکنه، اون موقعست که هری میفهمه از وقتی که رفتن حموم لویی حتی یکبار هم گلوش رو صاف نکرده.
لویی دوتا تیشرت میپوشه، مشکی زیرِ خاکستری، و از روشون یه ژاکت نخودی، و بعد یه کاپشن خاکستری روشن میپوشه. هوا داره گرمتر میشه، ولی لویی هنوزم سردش میشه. طرز لباس پوشیدن شیکش هنوزم جلوی اینکه بقیهٔ دنیا بفهمن لویی بهطرز دردناکی لاغره رو میگیره.
اونا با ماشین بهسمت دانشگاه میرن و بهنظر میرسه لویی حالِ خوبی داره. اون دستهای توی هم حلقه شدهشون رو بهسمت لبهاش میبره، و بندِ انگشتهای هری رو میبوسه. موزیک بهنرمیتویبکگراند پخش میشه و هری یادِ ماهها پیش میفته، وقتایی که همهچیز آسون و ساده بود. وقتایی که هیچچیز بهجز کلمات مهربون بینشون ردوبدل نمیشد. وقتایی که لویی فقط هری رو یه عوضیِبیشعور صدا میزد چون که هری با عشق اذیتش میکرد. بهجای اینکه سرش داد بکشه وقتایی که هری مجبورش میکنه غذا بخوره.
"متاسفم اگه بهت آسیب زدم، وقتی که گفتم اون دونفر همهٔ چیزین که دارم." لویی با ملایمت میگه، صداش بهسختی از بینِ Only Love که از توی بلندگوها پخش میشه، شنیده میشه. "من میدونم که چقدر خوششانسم که تو رو دارم. واقعا نمیدونم چرا تحملم میکنی، ولی میدونم که چقدر واسه اینکارت خوششانسم."
هری آه میکشه، و با ناراحتی به لویی نگاه میکنه. "مشکل همینه، مگه نه عزیزم. تو درک نمیکنی که چرا من اینجام، بخاطر همینه که منتظرِ رفتنمی."
لویی اخم میکنه و چندبار مثل ماهی دهنش رو باز و بسته میکنه، انگار که میخواد یهچیزی بگه ولی مطمئن نیست چی. "من فقط_" اون آه میکشه و به پایین و پاهاش نگاه میکنه. "اگه بری سرزنشت نمیکنم." اون زمزمه میکنه.
هری چشمهاش رو روی جاده نگه میداره و سعی میکنه ریزش قلبش توی شکمش رو نادیده بگیره. "آره، خب، من هیچجا نمیرم." اون به سادگی میگه، چون توی این نقطه دیگه انرژیِ جروبحث کردن رو نداره.
وقتی که میرن توی پارکینگ هیچکدومشون چیزی نمیگن. هنوز هم وقتی که توی راهرو راه میرن هری دستش رو بهسمت لویی دراز میکنه و لویی هنوز هم خودش رو بههری میچسبونه، ولی هری میتونه تیر کشیدن سینهش رو احساس کنه. اون با خودش فکر میکنه که یهزمانی لویی میتونه باور کنه که هری چقدر دوستش داره یا نه. با خودش فکر میکنه که یهزمانی لویی میفهمه که گاهیاوقات هری احساس میکنه قلبش فقط برای لویی میتپه یا نه.
اونا جلوی درِ کلاسِ ساعتِ اولِ لویی وایمیستن، و لویی روبروی هری وایمیسته. "زنگ استراحت میبینمت؟" هری میپرسه، دستهاش با ملایمت روی پهلوهای لویی قرار میگیرن.
دستهای لویی بالا میان، کفدستهاش هردوتا گونههای هری رو قاب میگیرن. "هی." اون بهنرمی میگه، با جدیت توی چشمهای هری نگاه میکنه. "میخوام یه لبخند بهم بدی."
ESTÁS LEYENDO
•Fading• [L.S]
Fanfic[Complete] لویی زیبایی رو، ترکیب رنگها و جنسهای مختلفی که حس ظرافت رو درون آدمها بهوجود میارن، میشناسه. اون درحالی که داره توی دانشگاه فشن میخونه، هر روز این ترکیب رو میبینه. برش لباسها، رنگ پارچهها، پیچیدگی طرحها، همهٔ اینها کنار هم قرار...