سهروز کامل از وقتی که لویی بالا آورد میگذره. سهروز و نیم، با توجه به صبحونهای که امروز بهزور قورت داد و ناهاری که الان توی شکمش سنگینی میکنه. اون اجازه میده آبِ داغ روش بریزه درحالی که خودش توی وان نشسته.
اون موها و بدنش رو شسته، ولی هنوز آماده نیست که از حموم بره بیرون. زانوهاش محکم به سینهش چسبیدهن، چون این تنها حالتیه که میتونه بشینه و احساس نکنه که شکمش داره پاره میشه. میتونه احساس کنه که شکمش داره کنار تودهٔ غذای سرکشِ توی شکمش، منقبض و منبسط میشه.
این خیلی درد داره. وقتی که لویی بدنش رو میکِشه، قسم میخوره میتونه احساس کنه هر اینچ از شکمش کِش میاد و درد میگیره. هری براش صبحونه املت، میوه و تست درست کرد، و خوردن اونا مثلِ جهنم بود؛ ولی در مقایسه با خوراک لوبیای پر ادویهای که لیام برای ناهار درست کرد هیچ بود.
هری باید بعد از صبحونه میرفت آزمایشگاه تا یه آزمایش آخر هفتهای برای کلاس شیمیش انجام بده، و لیام هم توی همهچیز زیادی گوشت میریزه. ولی لویی نمیتونه این رو حرف بزنه، چون نمیخواد اون نگاه رو توی صورتِ لیام ببینه.
اون نگاهی که میگه لویی هم یه موجودِ مریضه که نیاز به دلسوزی داره، هم یه بیمارِ روانیه که خودش رو به در و دیوارهای پوشدارِ اتاقش میکوبونه. اونا دیگه مثل سابق بهش نگاه نمیکنن. بدون هیچ توقفی درحال تماشا کردنشن و حواسشون رو بهش جمع کردن، منتظرن که سرِ غذا خوردن جروبحث کنه، یا فرار کنه تا یواشکی بالا بیاره.
میتونه چشمهاشون رو روی بدنش احساس کنه، که جوری بهش نگاه میکنن که انگار اون یه آزمایشِ پزشکیه که اشتباه پیش رفته. لویی میتونه نگرانیای رو که هر اینچ از صورت زین رو تیره میکنه ببینه. میتونه احساسِ گناه رو توی صورت لیام ببینه.
این یکی دیگه از دلایلیه که نمیتونه به لیام بگه نمیتونه گوشت رو تحمل کنه؛ میدونه که لیام خودش رو سرزنش میکنه. میتونه عصبانیتی که پشت چشمهای لیام میسوزه رو ببینه. میتونه ببینه که اون عصبانیت بند انگشتهای لیام رو کبود میکنه، چون وقتی که لیام عصبانیه، عصبانیتش رو سرِ کیسهٔ بوکس توی باشگاهش خالی میکنه، اونم درحالی که دستکش دستش نکرده.
لویی تازه داره میفهمه که عصبانیت لیام از اون نیست، عصبانیت لیام از خودشه. وقتی که خودش توی اتاقخوابشه و اونا توی اتاقنشیمنن، میتونه حرفایی که لیام به زین میگه رو بشنوه. لیام بخاطر اینکه نفهمیده از خودش عصبانیه، برای اینکه اجازه داده این اتفاق بیفته. انگار که لویی یه بیماری داره، بیماریای که اگه اونا بهموقع متوجه علائمش میشدن میتونستن ازش پیشگیری کنن.
اونا از بالای سرش به هم نگاه میکنن، توی سکوت راجبه چیزی که میخوره، یا جوری که بهنظر میرسه با هم حرف میزنن. زین همیشه درحالِ آروم کردنِ لیامه؛ با یهدست ملایم روی شونهش وقتی که میفهمه لیام درحالِ مرگه که به لویی التماس کنه بیشتر بخوره، با یه نگاه پر از تحکم وقتی که لیام سعی میکنه بشقابِ لویی رو زیادی پُر کنه.
VOCÊ ESTÁ LENDO
•Fading• [L.S]
Fanfic[Complete] لویی زیبایی رو، ترکیب رنگها و جنسهای مختلفی که حس ظرافت رو درون آدمها بهوجود میارن، میشناسه. اون درحالی که داره توی دانشگاه فشن میخونه، هر روز این ترکیب رو میبینه. برش لباسها، رنگ پارچهها، پیچیدگی طرحها، همهٔ اینها کنار هم قرار...