"و متاسفم رفیق، میدونی، برای اینکه حالِ لویی خوب نیست." اون با ناراحتی اضافه میکنه همونطور که حوله و ژل حمومش رو برمیداره.
هری فقط سرش رو تکون میده و نگاه میکنه که نایل میره. هری به جما نیاز داره. لپتاپش رو از توی تخت برمیداره و تقریبا با خوشحالی گریه میکنه وقتی که میبینه جما هنوز آنلاینه. اون روی دکمهٔ تماس کلیک میکنه و صداش رو بلند میکنه و صدای برقرار شدن تماس توی اتاق پخش میشه.
جما روی صفحه ظاهر میشه و برای سهثانیه به هری لبخند میزنه، تا اینکه موقعیت هری رو میبینه و نگرانی روی صورتش میشینه.
"اِچ، چیشده؟ چرا توی بینیت دستمال هست؟" اون میپرسه و یکم به اسکرین نزدیکتر میشه. "اوه رفیق، گریه کردی؟"
"اوه." هری میگه و سریع دستمالهایی که فراموششون کرده بود رو از توی بینیش درمیاره. "تو_ وقت داری حرف بزنیم؟" صداش خفه میشه و خیلی سخت تلاش میکنه دوباره گریه نکنه.
جما سریع سرش رو به نشونهٔ مثبت تکون میده. "البته. راجبه لوییه؟بهم بگو مشکل چیه. اوه شت، راجبه کات کردن بدنش بهت دروغ گفته؟" اون میپرسه، چون هری بهش گفته بود که چقدر نگران لوییه.
هری ناله میکنه و سرش رو تکون میده. "نه، این_ولی_" اون چشمهاش رو میماله و یه نفس عمیق میکشه. "لویی بولیمیکه. یا شایدم آنورِکسیک. نمیدونم. اون- من برهنه دیدمش- اون... اون پوست و استخون فاکینگه جما. و این رو نمیدونه. فکر میکنه چاقه. اون- من حتی نمیدونم که اون اصلا غذا میخوره یا نه ولی وقتی که مجبوره بخوره- میگه که میره حموم و بعد میره دستشویی و- همه رو بالا میاره."
دومینبار با صدای بلند گفتنش کمتر درد نداره. وقتی که حرفش تموم میشه دوباره درحال گریه کردنه و توی سکوت به خودش فحش میده چون تا الان کیسههای اشکش باید خشکش میشدن، احساس میکنه که انگار سالهاست داره با صدای بلند گریه میکنه.
اون حتی نمیتونه به اسکرین نگاه کنه چون وقتی که به جما نگاه کنه همهٔ چیزی که میبینه اینه که خواهری که هری سرافکندهش کرده داره به حرفهای هری راجبه پسری که سرافکندهش کرده گوش میده. اون چشمهاش رو با دستهاش فشار میده و اجازه میده شونههاش با گریه بلرزن.
"اوه اِچ." اون صدای آه کشیدن جما رو میشنوه و به این فکر میکنه که جما داره چه فکری میکنه، به این فکر میکنه که جما از اینکه هری دوباره شکست خورده ناامید شده. "هنوز اینو بهش نگفتی، گفتی؟"
هری سرش رو تکون میده. "فکر کردم گفتنش همهچیز رو بدتر میکنه. نمیدونستم چیکار کنم." اون زمزمه میکنه.
"آره، بدتر میکرد." اون آروم میگه. "ولی اون بولیمیک نیست."
هری سرش رو بلند و اخم میکنه. "من امروز صدای بالا آوردنش رو شنیدم جمز." اون مخالفت میکنه.
YOU ARE READING
•Fading• [L.S]
Fanfiction[Complete] لویی زیبایی رو، ترکیب رنگها و جنسهای مختلفی که حس ظرافت رو درون آدمها بهوجود میارن، میشناسه. اون درحالی که داره توی دانشگاه فشن میخونه، هر روز این ترکیب رو میبینه. برش لباسها، رنگ پارچهها، پیچیدگی طرحها، همهٔ اینها کنار هم قرار...