وقتی که خورشید از بینِ پردهها به داخل اتاق و روی صورتِ هری میتابه، هری از خواب بیدار میشه. اون حسِ آرامشِ همیشگی توی بدنش بهوجود میاد، همونِ احساسی که هروقت کنارِ لویی بیدار میشه بهش دست میده.
آرامشش برای چندثانیه باقی میمونه، تا اینکه یادش میاد همهچیز توی کمتر از بیستوچهار ساعت داغون شده. سرِ لویی هنوزم زیرِ چونهٔ هریه و دستش دورِ یقهٔ تیشرت هری مشت شده. نایل از اون طرفِ اتاق داره آروم خروپف میکنه. هری با دقت خودش رو از چنگِ لویی جدا میکنه و از رویتخت بلند میشه.
لویی یکم فینفین میکنه و توی خودش جمع میشه؛ هری پتو رو دور لویی میپیچه. هری با ملایمت نایل رو روی پهلوش میخوابونه تا خروپف کردنش لویی رو بیدار نکنه، و بعد هری بدنش رو میکشه و کمرش چندبار صدا میده. اون جلوی آینه میره و موهاش رو شونه میکنه و بعد یه هدبند روی موهاش میذاره تا فرفریهاش توی چشمهاش نیفتن.
لباسهاش رو درمیاره و شلوارکِ مخصوصِ دویدنش رو پاش میکنه و یه سوییشرت میپوشه قبل از اینکه بند کفشهاش رو ببنده. مسواک و فیسواشش رو برمیداره و میره توی سرویسبهداشتیهای مشترک و بعد برمیگرده توی خوابگاه تا گوشیش، بازوبند نگهدارندهٔ گوشی، هنذفریش و یکم پول برداره.
هری تقریبا هر روز برای دویدن میره بیرون و لویی تا الان به این عادت کرده، پس لازم نیست هری یه یادداشت بذاره. بههرحال بهاحتمال زیاد قبل از اینکه نایل یا لویی بیدار بشن برمیگرده. وقتی که از ساختمون میره بیرون و هوایِ خشک به گونههاش برخورد میکنه، هری شروع به دویدن میکنه. پاهاش روی سنگفرشها ضربه میزنن و اون صدای آهنگ رو بلند میکنه؛ bleeding out پلی میشه.
سوزشِ آشنای ریههاش و دردِ توی پاهاش ایجاد میشه، انگار که بدنش بالاخره داره دردی که هری از درون احساس میکنه رو، حس میکنه. اون سرعتش رو سریعتر میکنه و دنبالِ نورِ خورشیدِ بیجون که تازه داره از افق خودش رو نشون میده میره. معمولا دویدن برای هری یهنوع راهِ فراره، ولی امروز دویدن خیلی به پرت کردن حواسش کمک نمیکنه. یه پسرِ زیبا هرچند شکسته توی تختِ هری منتظرشه، و هری حتی نمیدونه که اصلا اون تکههای شکسته وجود دارن که بتونه جمعشون کنه یا نه.
وقتی که برمیگرده توی ساختمون بدنش پر از عرق و داغه، و پاهاش و ریههاش میسوزن. ولی هری از این سوختن لذت میبره، چون احساس خوبی داره که یکم از عصبانیتش رو روی بدنش خالی کنه. اون جلویِ دکهٔ توی طبقهٔ اصلی وایمیسته. غذاهایی که توی دکه هست سادهن، برای کسایی که وقت ندارن برن سالن ناهارخوریِ دانشکده.
اون میخواد برای لویی یه ساندویچِ صبحانه بگیره، ولی میدونه که لویی نمیخورتش. اون ماستِ وانیل، یه بریکاپ، و یه مافین میگیره؛ امیدواره که لویی حداقل از هرکدومشون یکم بخوره. برای خودش و نایل یه کلوچهصبحانه میگیره و پولش رو به خانمِ سالخورده میده.
VOCÊ ESTÁ LENDO
•Fading• [L.S]
Fanfic[Complete] لویی زیبایی رو، ترکیب رنگها و جنسهای مختلفی که حس ظرافت رو درون آدمها بهوجود میارن، میشناسه. اون درحالی که داره توی دانشگاه فشن میخونه، هر روز این ترکیب رو میبینه. برش لباسها، رنگ پارچهها، پیچیدگی طرحها، همهٔ اینها کنار هم قرار...