"خب پس تو فکر میکنی اون خانم پیری که با مردی که پنجاه سالـه شوهرشـه روی نیمکت پارک نشسته، به شوهرش نگاه میکنه و با خودش فکر میکنه، «آره، من دقیقاً میدونم چرا اون تمام این مدت عاشقم بوده، چون من بینقصم و اون بهتره بدونـه که چقدر خوششانسـه که من رو داره»؟" دکتر چن میپرسه، و حتی با این که لویی نمیتونه ببینتش میفهمه که اون میخواد از این حرفش به یهجایی برسه.
لویی روبه سقف اخم میکنه. "خب نه." اون میگه.
"فکر میکنی احتمالش هست که اون به شوهرش نگاه کنه و با خودش فکر کنه خودش چقدر خوششانس بوده، و شاید گاهیاوقات با خودش فکر میکنه چرا شوهرش این همه مدت تحملش کرده؟"
لویی آه میکشه. "آره، فکر کنم."
"و فکر میکنی که شاید گاهیاوقات شوهره هم به همسرش نگاه میکنه و دقیقا همین فکر رو میکنه؟" دکتر چن میگه، و لویی عملاً میتونه اون رو تصور کنه که انگشتهاش رو بهم فشار میده.
"احتمالاً،" لویی میگه. "همین فکر رو میکردم."
"خب پس اگه میتونی این رو برای زوجی که پنجاهسال با هم بودن تصور کنی، این که فکر کنی هری دوستت داره، حتی با این که نمیدونی چرا، باورکردنی نیست؟ این که شاید اون هم به تو نگاه میکنه و با خودش فکر میکنه چطور اینقدر خوششانسـه؟" دکتر چن میپرسه. "این کاملاً با عقل جور درمیاد، با توجه به این که حتی زوجی که پنجاهسالـه با هم بودن هم، میتونن گاهوبیگاه این افکار رو راجبه همدیگه داشته باشن."
لویی چشمهاش رو میماله، داره با حواسپرتی گوشهٔ لبش رو گاز میگیره. "این خیلی- این فرق میکنه." اون اعتراض میکنه.
"لویی، میدونم این رو میگی که به عشق باور نداری و نمیشه که هری عاشقت باشه، ولی فکر کنم خودت هم بهاندازهٔ من میدونی که به عشق اعتقاد داری، ولی شاید فقط میترسی چون فکر میکنی لیاقت عشق هری رو نداری." دکتر چن با ملایمت میگه. "یا اگه مهمه، عشق هرکس دیگهای رو."
لویی بهسختی آب دهنش رو قورت میده و خوشحالـه که دکتر چن نمیتونه ببیندش. "من همهٔ چیزهایی که راجبه مامانم گفتید رو میدونم، و دارم سعی- سعی میکنم به این فکر کنم که شاید- شاید مقصر من نبودم. ولی مثلاً_" اون نفسش رو بیرون میده، چون یه بغض از احساسات توی گلوش شکل گرفته.
"ولی هری چطور میتونه دوستت داشته باشه، وقتی که حتی مادر خودت نتونست." دکتر چن میگه، درست مثل همیشه حرف درست رو میزنه.
"آره." لویی با صدای ضعیفی میگه، غلت میزنه و تلفن رو بین گوش و بالشتش میذاره.
احساس میکنه میتونه صدای ضعیفِ کشیده شدن خودکار روی کاغذ دکتر چن رو بشنوه. "لویی فقط پنج دقیقه برامون مونده، ولی میخوام تا هفتهٔ بعد که با هم حرف میزنیم بهت یهچیزی بدم که روش فکر کنی، باشه؟"
YOU ARE READING
•Fading• [L.S]
Fanfiction[Complete] لویی زیبایی رو، ترکیب رنگها و جنسهای مختلفی که حس ظرافت رو درون آدمها بهوجود میارن، میشناسه. اون درحالی که داره توی دانشگاه فشن میخونه، هر روز این ترکیب رو میبینه. برش لباسها، رنگ پارچهها، پیچیدگی طرحها، همهٔ اینها کنار هم قرار...