49.

2.3K 388 102
                                    

فصل چهل و نهم

جین با خنده شونه ی نامجون رو هل داد:" اوه خفه شو!"

نامجون که به هیچوجه برای اون حرکت آماده نبود به سمت هل داده شده تلو تلو خورد و سریع با دستش بازوی جین رو گرفت تا نیفته.

جین بخاطر فشار کمی غر زد و ناچارا بیشتر به سمت نامجون کشیده شد تا لحظه ای که فاصله ای بینشون نموند. کلاه جین تقریبا از سرش افتاد و روی صورت جین رو پوشوند. جین لبه ی کلاه رو بالا گرفت تا به نامجون نگاه کنه.

تمام توجه جین روی نامجون بود که از بالا بهش نگاه می کرد و یه لبخند روی صورتش بوجود اومد که ناخداگاه روی لب های جین هم لبخند می آورد.

" تو هیچ نمیدونی چه ارزشی برای من داری." نامجون به آرومی زمزمه کرد اما جین اونقدر نزدیک بود که تک تک کلمات رو بشنوه. این ها باعث میشد قلبش توی قفسه سینه ش بلرزه. اون کی بود که چنین اثری روش داشت.

صورت جین گرم شد و چشم هاش بی اختیار سمت دیگه ای رو نگاه کردن:" حق با توه. احتمالا نمیدونم." و سعی کرد صاف تر بایسته هرچند که مشت نامجون از دور دستش حرکت نکرد تا بتونه بپرسه:" اما خبر که داری زیاده درسته؟ "

بعد جدی تر پرسید:" درسته؟"

جین که حس کرده بود فضا داره تغییر می کنه می دونست باید قبل از اینکه عمیق تر بشه تغیرش بده. اون به نامجون اعتماد کرده بود. مردی که هر چند به سختی میشد بیاد بیاره؛ اما اذیتش کرده بود. جین همه چیزش رو ذره ذره از دست داده بود. غرورش. شخصیتش و تمام باور هاش.

پس سرش رو تکون داد و سعی کرد بازوش رو از دست نامجون بیرون بکشه:" اگه تو واقعا سعی داری احساساتت رو بروز بدی، عمل تاثیرش بیشتر از حرفه. نه؟ مخصوصا وقتی نمیخوای کلمات رو به زبون بیاری. تنها کاری که تو میکنی اینه که مطالب مختلف رو دو پهلو به زبون میاری و از من توقع داری به صورت خودکار متوجه بشم توی ذهن تو چی بوده! من پیشگو نیستم نامجون نمیتونم ذهن تو رو بخونم!"

نامجون پلک زد. مشتش دور بازوی شاهزاده آهسته آهسته شل شد:" تو نمیتونی تا این حد تابلو باشی جین... این واقعا چیزیه که تو میخوای؟"

نامجون ناله ی خسته ای کرد، لب پایینی ش رو گاز گرفت و با چشم های کشیده ش آروم پایین رو نگاه کرد.

این سکوت باعث شد جین دستش رو با شدت از مشت نامجون جدا کنه:" تکلیفت رو با خودت مشخص کن. چه من تابلو باشم چه نه تو نمیتونی توقعی داشته باشی! چون اگه تو واقعا دلت می خواست من چیزی رو بدونم مستقیم با کلمات بهم می گفتی. نه اینکه برام معما طرح کنی."

جین با غم بزرگی توی دلش به راه افتاد. نامجون چه توقعی داشت؟ اینکه بدون اینک به زبون بیاره جین افکارش رو بدونه؟ اینکه واقعا تمام قطره ها باقی مونده از غرورش رو از دتس بده؟

Pirate Prince Namjin Ver.Where stories live. Discover now