2. من، سردرگم

1K 204 79
                                    

یه نکته بگم، اینکه از زمانمدرسه شون سریع عبور می کنیم برای اینه که داستان اصلی بعد از این دوران شروع میشهو نمیخوام الکی کشش بدم! شااااااااااید بعدا بشون گاهی فلش بک زده بشه. بخونید ونظر بدید! اکانت واتپدم رو فالو کنید


خب فکر نکنید که من آدم صبوریم و برای فکر کردن به این موضوع وقت زیادی صرف می کنم. نه در واقع تمام این افکار توی همون نیم ساعت اولی اتفاق افتادن که چشم های من از روی اون پسر بد عبور کردن.
من توی لحظه زندگی می کنم و اگه اون لحظه زنگ کلاس نمی خورد یه قفل بزرگ روی عقلم میزدم وبه سریع ترین روشی که می شناختم خودمُ بهش می رسوندم تا ازش بخوام با من دوست بشه اما خب زنگ کلاس مانع از این کار شد.
نمی دونم ساعت درسی رو چطور دووم آوردم. جایی که من نشسته بودم بخاطر قدم تقریبا جلوی کلاس بود و نمی تونستم نظارت خاصی روی اون داشته باشم اما قلبم بهم می گفت که اون با دو ردیف فاصله سمت راست کلاس نشسته.
این دوام آوردن ساده نبود، اما بهرحال چندان فرقی هم نکرد چون با تموم شدن ساعت اول، این فرصت برام به وجود اومد تا به سمتش برم!
تمام مدت کلاس به این فکر کرده بودم که چی باید بهش بگم اما با رسیدن بهش اون با چشم های فوق سردش بهم نگاه کرد و گفت:" احتیاجی به شروع کردن یه دعوا نیست تا خودتُ نشون بدی. می شناسمت. خوب می شناسمت پارک جیمین."

و با نیشخند کوتاه و جذابش، علاوه بر دزدیدن ذره های آخر باقی مونده از قلب من، باعث ریسه رفتن اطرافیانش از خنده شد.
بعد از گفتن این جمله با پوزخند شونه ای بالا انداخت و قبل از اینکه اجازه بده من حرفی بزنم ادامه داد:" اینم خوب میدونم چطور حس می کنی خیلی باحالین که جرئت کردین پا توی قلمرو ما بزارین و اینجا زندگی کنین اما اینُ یادت باشه، من اهل آسون گرفتن به کسی نیستم."
بعد آروم در حالی که حتی دست اش رو از جیبش خارج نکرده بود، کمی به سمتم خم شد:" اینجا همه رقیب تو هستن پس اگه دوست داری همچنان با یه بدن سالم و صورت دست نخورده به طرفداری از اون تیم مزخرفت ادامه بدی، فاصله تُ با ما حفظ کن و هرگز نزدیک ما نشو!"
با همون نگاه بی احساسش نگاهی بهم انداخت و وقتی داشت از کنارم رد میشد جمله شُ اینجوری تموم کرد:" اینُ یادت باشه اینجا همه تحت فرمان منن پس دست از پا خطا نکن و اسم مین یونگی خوب توی ذهنت نگه دار بیبی."
این حرف ها رو زد و رفت بدون اینکه به من اجازه حرف زدن بده.
خب من آدم بی زبونی نبودم! بر عکس؛ خیلی هم خوب می تونستم دهن کسایی که بخوان اینجوری باهام حرف بزنن رو بدوزم اما مقابل اون زبونم انگار قفل شده بود! نه اینکه حتی بخوام براش کُری بخونم! من حتی نتونستم بگم می شناسمش و تصمیمی برای شروع کردن یه دعوای بزرگ توی مدرسه ندارم!
این بر خلاف ذات من بود که بخوام اینقدر با کسی نرم باشم اما اون لحظه تمام ذهنم فقط این بود که؛

Hooligan | YoonMinWhere stories live. Discover now