3. من، گوش به فرمان

879 183 48
                                    

سال 2018- سئول

بعد از تموم کردن مدرسه و با ورودم به دانشگاه از مدرسه و حال و هواش... و جونگن مدتی فاصله گرفتم... اما بخش هولیگانی زندگی من پا برجا بود. وقتی به موقعیتی رسیدم که می تونستم مدیریت کنم، پدرم ازم خواست تا لیدر گروهی از طرفدارهای همسن خودم بشم که یه جورایی زیر شاخه ای از گروه اصلی بود و از اون روز بود که دوباره با یونگی روبرو شدم.
بنظر می رسید که اونم مثل من لیدری یکی از گروه های طرفداری تیم شونُ داره و اینجوری برخورد هامون از قبل بیشتر شد.
تقریبا گروهامون هرجا با هم برخورد داشتن یه دعوا رو شروع می کردن و گاهی این دعواهامون باعث میشد که پای پلیس به ماجرا کشیده بشه... که برای زندگی یه هولیگان که به تیمش با تمام وجود عشق میورزه این مشکلی نبود.

درسته که ما به عنوان طرفدار های چند آتیشه ی سر دسته با فدراسیون ارتباط مستقیم داشتیم اما این رسمی بودن قضیه باعث نمیشد وقتی طرفدار تیم مقابل حرف اضافه میزد دهنش رو بهم ندوزیم.

این جور دعواها و بازداشت شدن ها بخشی از زندگی ما به عنوان یه هولیگانه اما چیزی که هیچ هولیگانی تحمل نمیکنه رفتار آرومی بود که من با یونگی داشتم.
اون توی درگیری ها براش فرقی نمی کرد که چه کسی روبروشه اما برای من فرق داشت! من با همه درگیر می شدم اما سعی می کردم با یونگی حتی رو به رو نشم چه برسه درگیر، چون نمی خواستم بهش آسیبی بزنم.
این نوع رفتار هام باعث شده بود که هم تیمی هام دلخور و تهیونگ که بخاطر هم نشینی با من کم به فوتبال علاقه مند شده بود بهم مشکوک بشه.

تهیونگ که حالا بیشتر با من و دوست های هولیگانم می پلکید هر از چندگاهی در این مورد صحبت می کرد که رفتار من نسبت به یونگی جور خاصیه که هربار بهش جواب می دادم من ازش خوشم میاد و میخوام بیرون از بحث تیم هامون باهاش دوست باشم هرچند که خودمم می دونستم همچین چیزی امکان پذیر نبود.
اما تهیونگ بالاخره یه روز دیگه تحمل نکرد و بهم گفت که بنظرش من از یونگی یه دوستی و توجه ساده نمیخوام و عاشق اون شدم!

اون روز من به این حرف تهیونگ خندیدم و با مسخره بازی... و اینکه داره زیادی درس میخونه و مغزش رو فاسد کرده قضیه رو جمع و جور کردم...

هرگز قصد نداشتم بهش بگم در واقع همینطور هم هست... اما این بعد از مکالمه ی من با تهیونگ بود که چیزی از درونم مجبورم کرد بالاخره جدی تر به این موضوع فکر کنم.
واقعا من از اون پسر چی می خواستم؟

خب اینکه بهش علاقه داشتم و توجهش رو می خواستم یه چیز بود... و اینکه این همه سال هنوز هم وقتی بهش فکر می کردم لبخند روی لبم می اومد یه چیز.
جدی تر فکر کردنم به این موضوع سه روز زمان برد و همون سه روز کافی بود تا بفهمم حق با تهیونگ بوده و من واقعا، عمیق تر از چیزی که حتی خودم قبول کرده بودم عاشق اون پسر شدم و دیگه این که از دور فقط تماشاش کنم کم کم دیگه برام کافی نیست..
مسئله خیلی ساده بود.

Hooligan | YoonMinWhere stories live. Discover now