زین با صدای بلندتری فریاد زد
-مگه نمیگی دوستم داری. پس بزار برم .. بزارم برم و زندگی کنم
چهره ی لیام تغییر کرد... اشک هاش رو پاک کرد و با صورت سرد و بی احساسش جواب داد
-من که بهت گفتم.. شکستم بده و برو
-چرا عذابم میدی
-باهاش مشکل داری؟ پس مقابلم بِایست
زین از لحن ترسناک و سرد لیام ترسید
- بعد از ظهر باید بیای سالن تمرین
زین صدای پای لیام رو شنید و بعد با تغییر جریان هوا و بسته شدن در فهمید لیام از اونجا رفته
دوباره از زین فرار کرد
با صدای بلند گریه کرد
نمیخواست داستان لیام رو باور کنه ولی احساسش با داستان لیام هماهنگ بودزیر لب زمزمه کرد
-پسر کور فقط میترسه همه چیز رو در مورد دزده باور کنهسرش رو پایین انداخت و شونه هاش لرزید
.
.
.
.لیام آروم توی باغ قدم زد
هر کسی که سمتش میومد با دیدن اعصاب بهم ریختش میفهمید نباید چیزی بگهراه میرفت و فکر میکرد
توی ذهنش جاناتان رو به شیوههای مختلف سلاخی میکرد و زیر مشت و لگدش میگرفتصدای فحش و بد و بیراه جک رو شنید
یعنی وقت غذا شده
اما اشتها ندارهمارتین بهش نزدیک شد
-چی شده آلفا ؟
-نمیخوام حرف بزنم برو
-لیام؟
-ازم متنفره.. من از کینگ شکست خوردم به همین سادگی
-هی.. تو رو یادش نمیاد
-ولی وقتی براش تعریف کردم باز من رو نخواست
-خاطره ها ارزش ما رو تعیین میکنم. باهاش خاطره بساز
-سعی میکنم ولی اون نمیخواد
-پس یه ذره ازش فاصله بگیر تا خودش بیاد سمتت
-بهش گفتم بعد از ظهر باید بیاد سالن تمرین
-چرا؟
-نمیخوام ضعیف باشه
-خب من کمک میکنم
-صد در صد نه.. تو بهش صدمه میزنی
-آره بدجورم کتکش میزنم اما تا وقتی که همه باهاش خوب باشن چرا بخواد قوی بشه؟
-من به اندازه ی کافی باهاش بد رفتار کردم. صورتش هنوز کبوده
-فکر کنم بد رفتاری تو با بقیه شامل شکستگی استخون، قطع شدن اعضای بدن و مرگ باشه