نباید میومدی... مجبورم.... انتخابی ندارم.. بخاطر توئه... برای خودته... تقصیر خودته... نباید اینجا میموندی.. قول بده... متاسفم... قول بده.. متاسفم.. قول بده.. قول بده.. قول بده.. قول بده... قول بده
صدا ها توی خواب سیاهش میپیچید. ترسیده و سرگردون به هر طرفی میرفت و فقط سیاهی هر روزش رو میدید.. دیگه خواب هاش هم رنگی نداشت
شعله های آتیش زبانه کشید.... همه جا گرم شد.. آوار روی سرش ریخت
دست ها نجاتش دادن..
صدای شلیک گلوله.. شکسته شدن جمجمه ...
نور.... وحشتاز کابوس همیشگیش دور شد و رویای دیگهای شروع شد
رویایی که خبر از خاطرهای خفته در ذهنش میداد-زود باش زد.. بلند شو
-فرمانده..
-فقط پنج ثانیه ...بلند نشی اخراجی.. پنج.. چهار .. سه.. خوبه... دوباره شروع کن
زمین بزرگی رو میدید که با خستگی دورش میدوه
مردی با موهای جو گندمی وسط زمین وایساده بود و سوت میزد و مجبورش میکرد به دویدن ادامه بدهدنیای خوابش عوض شد
به دست هاش خیره شد... زخمی شده
زخم های باز روی تنش بود
همهی اون ها جای چاقو بودنخودش رو میدید که با دست خالی با پنج نفر میجنگه
سرش رو به سمت راستش چرخوند.. یکی بهش کمک میکنه
حالا اون پنج نفر روی زمین افتادن و خودش با درد میخنده-زد وان.. واضح گفتم تنهایی کاری نکن.. داغون شدی بعد میخندی
-تو حسودی میکنی تام. حالا تعداد های زخم های من از تو بیشتره
-تو یه کله خری زین.. من از دست تو و بینهایت دیوونه شدم
باز همه چیز تغییر کرد
تبدیل شده بود به یه پسر بچه .. بچهای با دست بسته که با وحشت منتظر ناجی بود تا نجاتش بده
قهرمان های توی ذهنش تبدیل به هیولا شدن و هر لحظه بزرگتر و ترسناکتر شدنزین کوچولو فرار کرد و اشک ریخت.. به نوری برخورد کرد و سقوط کرد و از خواب پرید
.
.زین نفس نفس زد و روی تخت نشست.. دست هاش میلرزید و اشک توی چشم هاش حلقه زده بود
معنی خواب هاش رو نمیدونست و حتی یادش نمیومد دقیقا چی دیده ولی میترسیدلیام از خواب بیدار شد و پلک هاش رو باز کرد
-زین.. چرا نشستی؟ جایی میخوای بری؟ آب میخوای؟
شونههای زین لرزید و اشک ریخت و لیام ناگهان سر جاش نشست و دستش رو پشت زین گذاشت
-چی... چی شد؟ من کار اشتباهی کردم؟ متاسفم.. زین
زین دستش رو روی دست لیام گذاشت و طولش رو طی کرد تا به بدن لیام برسه و بعد محکم بغلش کرد
سرش رو روی سینهی لیام گذاشت و با صدای بلند گریه کرد