نایل صدایی شنید و آروم زمزمه کرد
-جک!-تو دروغگوی خوبی هستی منم سر حرفم هستم . با یه دروغ دیگه میمیری
نایل این جمله رو به یاد آورد... خودشه. همون غریبه که دنبال زین میگشت
-تو اومدی اینجا ؟ چه جوری؟
-واقعا زین مالیک چیزی یادش نمیاد؟
-تو کی هستی؟
-ازت یه سوال پرسیدم
-تو هم جواب منُ نداری
نایل فشار زیادی رو روی زخمش حس کرد و بعد دست مرد روی دهنش قرار گرفت
فشار هر لحظه بیشتر میشد و درد نایل بیشترنفس کم آورده بود و بدنش از درد میلرزید
مرد سرش رو نزدیک گوش نایل برد و زمزمه کرد
-من اونجا بودم.. دیدمت.. دیدم چه بلایی سرش آوردین. باید به یاد بیاره وگرنه خودم کاری میکنم به یاد بیاره اون باید انتقام منُ بگیره .. قول داده.. باید انجامش بده
مرد دستش رو از روی دهن نایل برداشت
صدای سرفه های نایل بلند شد.. خودش رو جمع کرد و برای کمی اکسیژن بیشتر دهنش باز موند
آروم آروم تنفسش عادی شد .. دیگه کسی توی اتاق نبود
اون میدونه.. گفت اونجا بوده.. ولی اون کیه
بغض نایل شکست.. قراره همه چیز خراب بشه.
جک در اتاق رو باز کرد و به سمتش رفت
-صدای سرفه کردن لعنتیت رو شنیدم.. چرا صدام نکردی... هی! گریه میکنی کوتوله؟ چی شده
نایل سکوت کرد و به پنجره ی باز خیره شد
.
.
.گاهی وقتا بعضی چیزا خیلی سریع اتفاق میوفته
به سرعت پلک زدن
مثل یادآوری یک اسم یا یه خاطره یا یک عمر..زین خوشحال بود.. احساس میکرد زندگیِ دوباره بهش دادن.. اون بی دست و پا نیست.. میتونه از خودش دفاع کنه و همین کافیه.
بغل لیام پین دراز کشیده و هیچکس نمیتونه بهش آسیب بزنه.. نه بخاطر اینکه لیام کنارشه.. بخاطر اینکه میتونه از خودش دفاع کنه
نفس عمیق کشید و عطر لیام رو وارد ریه هاش کرد
عکس چشم های لیام توی سرش نقش بست و بعد..
همه چیز توی ذهنش بودنفس لرزونش رو بیرون داد
حالا زندگیش با یک ثانیه پیشش خیلی فرق داره
دیگه خوشحال نیستباید عصبانی باشه.. با همهی وجود فریاد بزنه ولی فقط سکوت میکنه
خودش رو روی تخت کشید و بیشتر نزدیک لیام شد
دستش رو روی دکمه های لباس لیام گذاشت و بازشون کرد و سرش رو روی سینهی برهنه ی لیام گذاشت