سر درد ...
تنها چیزی که حس میکرد.. روی تخت خوابیده بود و لیام با نگرانی کنارش دراز کشیده بود
فکر میکرد حال بد زین بخاطر نایل باشه ولی نمیدونست تصویر های نصفه و نیمه ای که توی ذهنش بالا و پایین میپرید دیوونش میکنه
کابوسی که توی بیداری توی ذهنش پر رنگ شده
زین شقیقه هاش رو فشار داد و پتو رو روی سرش کشید
خودش رو میدید که لنگ میزنه و سعی میکنه با سرعت به جایی برسه
اتاقی عجیبیه مرد اونجاس ولی صورتش رو نمیبینه.. باهاش حرف میزنه ولی نمیشنوه چی میگه
صدای انفجار...
دستش رو روی گوشش گذاشت و فشار داد.. همه چیز زیادی واقعیه
تصاویر عوض شد
باز دوباره خودش بود.. این دفعه یه فضای خالی..
سه تا سایه که به سمتش میان...
انگار اونا رو میشناسه ولی.. ولی یادش نمیاد
دندون هاش رو بهم فشار داد و بیشتر فکر کردمی دونه که باهاشون بحث کرده اما چی گفت؟!
یه جمله یادش اومد
((نایل!.. چه جوری میتونی این کارُ باهام بکنی ))یکی دیگه هم اومد... صدای گلوله.. نور... خون
لیام از پشت بغلش کرد تا از کابوسِ بیداریش بیرون بیاد
-زین؟! میخوای بری پیش هری؟!
-نه.. فقط.. فقط میخوام همه چیز تموم بشه.. درد نمیخوام..خواب عجیب نمیخوام.. کابوس نمیخوام.. فراموشی نمیخوام.. دیگه نمیخوام یه کور به درد نخور باشم.. لیام خسته شدم
لیام ترجیح داد سکوت کنه..
وقتی نمیدونه چه جوابی بده سکوت بهترین راه حله ولی صدای نفس هاش توی گوش زین پیچیدخاطرات دردناک و نصفه ، کنار رفتن
زین میتونست بار ها و بار ها بغل کردن لیام رو به راحتی به یاد بیاره
سر دردش کمتر شد
خودش رو بیشتر توی بغل لیام جا داد... یادش افتاد جان رو بغل نکرد.. وقتی پیشش بود پسش زدیعنی لیام رو بیشتر دوست داره؟
لب هاش رو بهم فشار داد و آروم دست های لیام رو از دور خودش باز کرد و ازش فاصله گرفت
دلش می خواست تنها باشه
-لی..لیام.. میشه میشه چند دقیقه تنها باشم؟
-هر چی تو بخوای
لیام سعی میکرد درکش کنه.. هر چند که میخواست کنارش باشه
از روی تخت بلند شد و یه نگاه به زینی که زیر پتو گوله شده بود کرد و بعدش اتاق رو ترک کرد