1-First meet

1.2K 204 401
                                    

[ملاقات اَول]

بارون ، به موزاییکای خیابون های سلطنتی کنزینگتون جلای خاصی بخشیده بود. چند دقیقه ای بیش نبود که  بوی خوشش رو توی خیابونا پخش کرده بود و مثل یه مهمون ناخونده روی موهای مشکیش نشسته بود و میشه گفت تنها همدمِ اون لحظه عجیب و البته خاصش بود‌.

Zayn Pov

با دیدن اون ساختمون که بین ساختمون های سلطنتیِ اونجا خودنمایی میکرد و البته نوشته سر درش که باعث شد تمام حس غرور و هیجان سمتم هجوم پیدا کنه، بلند خوندم:  "Royal College Of Art"

با تمام رضایت اولین قدممو برداشتم.
بوی چمن های سبزِ بارون خورده بهترین بویی بود که حس می شد. ساختمونی بزرگ با نمای پنجره ای، کلاسیک و سلطنتی.
حیاطی که از فرشِ سبزِ چمن های تازه، پوشونده شده بود. فواره ای در وسط اون حیاط بزرگ و محیطی که با انواع مجسمه های سلطنتی تزیین شده بود.

مثل یه بچه دبستانی که تازه میخواد بره مدرسه، کاملا غریبه و سردرگم، نگاهمو توی حیاط چرخوندم و دانشجو هایی مثل خودم گیج رو دیدم.
بدون هیچ ایده ای به دیوار تکیه دادم و منتظر شدم. بین این همه دانشجوی غریبه با هم، صدای خنده های صمیمیِ سه نفر کنارِ فواره ی وسط حیاط توجهمو به خودش جلب کرد.

این خنده های بلند و گرم، کاملا نشون از یه دوستیِ صمیمیِ چندین و چند ساله میداد. میون اون همه تازه وارد، عجیب بود.

با متوجه شدن اینکه الان باید سر کلاس باشم از خیره شدن و حسرت خوردن به اون سه نفر دست کشیدم. درسته، حسرت میخوردم و شاید کمی هم حسودی.
راستش من هیچوقت دوستی نداشتم که بیشتر از چند ماه با من بمونه و مدام مدرسه عوض کردم، هیچکس خودش نبود، هیچکس چیزی نبود که نشون میداد.

اِلتون چیزِ خوبی می گفت :" زین تورو بخاطر اینکه ازت استفاده کنن میخوان، یا بخاطر اینکه تکالیفِ هنر رو تو براشون انجام بدی و نمره کامل بگیرن"

راست می گفت، اون تنها پسری بود که حقیقتو می گفت و خیلی رُک بود. البته چند ماه بیشتر از دوستیمون نگذشته بود که بر اثر سرطان فوت کرد. و حسرت یه دوست واقعی به دلم موند، میخوام اقلا یه نفر باشه که باهاش همونجوری حرف بزنم که با خودم حرف می زنم!

                                                               
 •••••

سکوت توی کلاس، حکمرانی می کرد. با ورود استاد همون پِچ پِچ های خفیف هم به سکوت مطلق تبدیل شد. مردی با موهای سفیدِ بلند که بسته بودشون، و سنی که بالای ۶۰ میزد وارد کلاس شد. ابهت خاصی داشت، طوری که چیزی نمونده بود شلوارای بچها نمناک بشه.

"-سلام، مارتین گَریکس هستم، استاد شما در این کلاس"

از پشت میزش بلند شد و با قدم های شمرده و صدای کفشی که توی سرم کوبیده میشد، تمام کلاس رو آروم بررسی کرد.
"-هنرمند، منبعی از احساساتی است که از هر جایی دریافت میشود؛
از یک تکه کاغذ، از یک جسم متحرک، از یک تارِ عنکبوت."
_خوشحالم که تا ترم آینده قراره استادِ چنین هنرمندان جوانی باشم.

Artist.Where stories live. Discover now