17-I'm a psychic!

297 66 84
                                    

[من یه روانیَم!]


قلمو رو توی دستش فشرد و پرتش کرد طوری که قطره های رنگ روی زمین پاشیده شد و قلموی ظریف، از وسط نصف شد. سعی نکرد بغضشو کنترل کنه و شروع کرد به گریه کردن حتی صدای گریه های دردناکش رو هم نمی تونست پنهان کنه. به خودش اجازه داد تا خالی شه.

در این بین لیام هم رسید. همه چراغ ها خاموش بود به جز چراغ اتاق زین. احتمال می‌داد اون مثل هر شب مشغول رسیدگی به طرح هاش باشه.

وقتی به در اتاق نیمه باز رسید این صدای هق هق ها بود که میترسوندش،بدون هیچ مکثی وارد شد ولی زین متوجه نشد تا وقتی که رفت و کنارش نشست و دستش و زیر چونه زین گذاشت و سرش رو بلند کرد و اون عسلی های قرمز شده رو دید. قلم موی شکسته شده روی زمین اصلا نشانه خوبی نبود.

زین  فقط چند لحظه ای به لیام زل زد و بعد زد زیر گریه. چشماش با ابر بهار فرقی نداشتن. اکثرا دوست نداشت پیش لیام گریه کنه ولی اینبار دست خودش نبود.

ل-زین...چه اتفاقی افتاده؟... بیا اینجا

زین رو توی بغل خودش کشید و نوازشش کرد.

ل-عزیزم...چی کار می تونم بکنم که حالت خوب شه؟

ز-الکی تلاش کردم...از اولش هم مشخص بود زندگیم قراره چطور باشه!
از همون ابتدا که هیچ دوستی نداشتم، وقتی که مدت زیادی با پدر و مادرم ارتباطی نداشتم به خاطر اینکه اجازه بدن من هنر بخونم، از همون روزی که با امیدی وارد دانشگاه شدم و هری رو پیدا کردم و فکر می کردم همه چیز درست شده ...فکر میکردم یه رفیقی دارم که میتونه سنگ صبورم باشه.
میدونی، همه چیز خوب پیش می رفت تا روزی که ترکم کرد. رفت. من احمق بودم که فکر می کردم بعد پیدا کردنش همه چیز درست میشه.
نگاه که می کنم میبینم توی زندگی هیچ وقت اتفاق جدیدی نمیوفته، همیشه همون اتفاق های قدیمی و تکراریِ که از زندگی آدمی به آدم دیگه تکرار میشه!

بعضی وقتا اگه رفیق نباشه یعنی هیچی نداری...

نمیدونم شاید من اشتباه کردم که زیادی وابسته شدم ولی خب،دست خودم هم نبود،وقتی که اولین دوستی بود که وارد زندگیم شد، چیکار می تونستم بکنم؟!

ل- من درکت می کنم زین... عزیزم... منم دلم براش تنگ شده. خیلی سخته.

ز-میدونم که الکی دارم به اون لویی بیچاره امید میدم در حالی که خودم ذره ای ازش توی دلم ندارم! مسخره نیست؟!
به نظرت احمقانه نیست که منتظر نشستیم تا مثلاً یک سال، دو سال، سه سال دیگه یه اتفاقی بیفته و اون برگرده یا نه؟؟؟

ل-ما نمی‌تونیم کاری بکنیم این چیزی که شده ،زینِ من!

ز-چرا تو زندگی من همه این "شده ها" نتیجه شون بدبختی و سیاه روزیه؟ یه بار نشد منم مثل بقیه...

Artist.Where stories live. Discover now