12-the sadness symphony

346 82 155
                                    

[سمفونیِ غم]


ورودیِ سالن اجرا، فرش قرمزی پهن شده بود و اونجا پر از خبرنگار و عکاس بود. این یکی از بزرگترین اجراهای بچه ها توی بریتانیا بود و این برای رسانه ها خیلی جالب بود.

عکاسا و خبرنگارا، با دیدن لویی، لیام و زین که از ماشین پیاده میشدن برای عکس گرفتن و مصاحبه با اونا صبر نکردن.
لیام،لویی و زین با استایلای خاصشون بین جمعیت می درخشیدند.

از اونجایی که نایل زودتر اومده و به بک استیج رفته بود، لویی و لیام هم فرصت زیادی نداشتن چون باید نکاتی رو به بچه ها گوشزد میکردن. مصاحبه گر ها و عکاسا با دیدن آرتیستی مثل زین که به این اجرا اومده بود، دست از سرش بر نمیداشتن و زین حسابی سرش شلوغ بود.

لی-زین، منو لو میریم بک استیج. جای تو هم توی سالن مشخص کردم. میبینمت.

لیام گفت و زین زیر لب "باشه" ای زمزمه کرد.

جمعیت کم کم پراکنده و به سمت سالن میرفتن تا توی جاهاشون قرار بگیرن. طولی نکشید که سالن پر شد و زین هم برای پیدا کردن صندلیش، همراه یه راهنما رفت.اون مرد صندلی زینو بهش نشون داد و زین تشکر کرد.

صندلی توی ردیف اول، و استیج دقیقا روبروش بود. به اطراف نگاه میکرد که چشمش به صندلیِ خالی، دقیقا کنارش افتاد. حتی جای خالی توی اون سالن نبود ولی صندلی کنار زین دقیقا خالی بود!

لبخند تلخی زد. خوب میدونست جای کی کنارش خالیه!

آخر میترسم تورا میان حرف های این و آن از دست بدهم، رفیق!
و بمانم با یک دنیا خاطره و حسرت و خروار ها آرزو که میماند روی دلم،
که بدون تو رسیدن به آنها فقط در یک کلمه خلاصه میشود؛
"بغض!"

لیام چطور دلش میومد بگه اون صندلی رو بردارن؟
آخه اجرا از چندین ماه قبل برنامه ریزی شده و جاها مشخص بود! اما حالا جای یکی به شدت خالی بود!
و لیام اونو خالی نگه داشته بود و حتی جا به جاش نکرده بود!

سعی کرد اجازه نده قطره های اشک بیشتر از این پیش برن، پس با دست زیر چشماشو پاک کرد.

وقت اجرا بود. پرده زرشکی کنار رفت و چندین ردیف از دختر و پسرهای نوازنده نمایان شد. نمای زیبای بچه های پیانیست یا ویولن به دست، توی سالن آلبرت هال، با وجود استادانی مثل لیام، لویی و نایل که برای همراهیشون آماده میشدن، زیادی "هنرمندانه" بود.

موسیقی شروع به نواختن کرد. لویی که پشت پیانوی کلاسیک مشکی نشسته بود، شکسته تر از همیشه به نظر‌ میرسید. ابروهای زین با دیدن ناراحتی برادرش، پایین افتاد. حتی میتونست ذهنش رو بخونه که به چی فکر میکنه! از طرفی استرس داشت، اینکه ممکنه لویی وسط اجرا حالش بد بشه و این نه برای خودش و نه برای کس دیگه، پیامد خوبی نداره.

Artist.Where stories live. Discover now