🌹 درود هلوملو درستان🌹
✨ ماریا هستم. این داستان سکای اولین داستان اکسویی منه و این که.. امیدوارم خوش باشید🌼
🌿
پلک هاش رو از هم باز کرد تا پرتوهای درخشان و طلایی رنگ روی پنجره بنفش اتاقش ببینه. خوشحال از اینکه بلاخره می تونست به آرزوی چندین ساله اش برسه، از جا بلند شد و انگار نه انگار که تازه از خواب بیداره شده باشه، هیجان زده شلوارک زرد و تی شرت آبی آسمونیش رو به سرعت پوشید. به دوستش که هنوز توی عالم خواب بود و ظاهرا درباره خوراکی خوشمزه ای رویا میدید نیشخند زد: هی لیت، امروز بلاخره میتونیم بریم مدرسه.. ما الان هشت سالمونه و دیگه وقتش رسیده.. خوابیدی؟! چطور می تونی توی این شرایط هنوز خواب باشی.. صدای هیجانزده اش به قدری بلند بود که هم خوابگاهی هاشون رو در اتاق کناری بیدار کرد. صدای غرغرشون به گوش می رسید که به جونگین و سر و صدای اول صبحیش لعنت می فرستادن.. با چند حرکت سریع دیگه کیفش رو که طی ده روز گذشته بیشتر از چهل بار وسایل رو درونش چیده بود چک کرد تا مطمئن باشه چیزی جا نگذاشته. لیتوک باید به مدرسه دیگه ای می رفت پس نمی¬خواست و نمی¬تونست بیشتر از این منتظر بیدار شدنش بمونه: لیت من دیگه باید برم.. بیدار شو دیر می¬کنی! با تکون دیگه ای به اون وقتی دید چشم های روشن و براق دوستش باز شد بهش لبخند زد و در حالی که بند بلند کیفش رو روی شونه اش مرتب می¬کرد بالای سرش براش دست تکون داد: بیداری؟ باید بری مدرسه.. ظهر می بینمت. برای خداحافظی لپ دوستش رو کشید و با سرعت از راه پله خوابگاه گذشت تا به آشپزخونه برسه. اونجا مثل همیشه صبحانه آماده بود ولی یک تفاوت عمده داشت. برخلاف همیشه که اونجارو آشفته و درهم ریخته دیده بود، می تونست نظم و مرتب بودن میزهارو ببینه!.. خب شاید بخاطر این بود که همیشه دیر به صبحانه می رسید و وسط زمان نظافت اونجا بود. خانم دالِ پیر، تنها خانمی که توی زندگیش دیده بود بهش لبخند زد: سلام پسرم بشین صبحانه ات رو بخور همکلاسی هات هنوز خوابن خوشحالم که امروز خودت بیدار شدی.. موهاش رو بهم ریخت و ظرف صبحانه رو مقابلش روی میز گذاشت. جونگین با اشتها شروع به خوردن کرد و هر چند لحظه یک بار نگاهش رو به ساعت بزرگ سالن نشیمن می¬داد تا مطمئن بشه هنوز به اندازه کافی فرصت داره و البته، بقیه هم دیر نکردن. وقتی کم کم سر و کله ی بقیه پیدا شد با خیال راحت صبحانه اش رو تموم کرد. کیفش رو روی شونه اش مرتب کرد و از ساختمون بیرون رفت. دلش می خواست امروز رو خوب به خاطر بسپره، امروز براش یک روز خاطره انگیز می شد مطمئن بود. دود از خونۀ روستایی های نزدیک به خوابگاه دیده می شد و خبر می¬داد که مردم محلی هم بیدار شدن تا روزشون رو شروع کنند. با دیدن تکاپوی خنک و دلنشین اول صبح، به این فکر می کرد که انگار همیشه دلش می¬خواست این موقع صبح بیدار بشه و شاهد چنین حال و هوای دلچسبی باشه. نفس عمیقی کشید و چند قدم آروم برداشت برای سگ اولین خونه روستایی نزدیک به خوابگاه یک تکه نان انداخت و بهش سلام کرد: هی پاپی.. روز خوبی داشته باشی..
سگ در جواب براش پارسی کرد و دمش رو تکون داد.. جونگین با هیجان کودکانه ای خندید و چرخی توی هوا زد.. حس خیلی خوبی داشت به طوری که به نظرش حتی سبزی علف های روی زمین، از همیشه سبز تر بود و گل های زرد و ریز توی مسیر تا ایستگاه به چشمش زیباتر می اومدن. کمی احساس لرز کرد و کت کوچک چرم و مشکی رنگش رو از کیفش بیرون کشید و پوشید. صد متر باقی مونده رو کمی تند تر قدم برداشت. میتونست صدای همدوره ای هاش رو بشنوه که کمی عقب تر میومدن. وقتی دقیقا روی خط ایستگاه قرار گرفت ایستاد و با ایستادن روی پنجه های پاش مسیر پایین جاده رو چک کرد. حدس می زد که اتوبوس باید از اون سمت بیاد و به سمت بالاتر جاده بره. شنیده بود که شهر روی کوهپایه بنا شده. وقتی بقیه پسرها به او رسیدن، یکی از اونها که از بقیه پر سرو صدا تر بود شونه اش رو گرفت: جونگین خیلی زود بیدار شدی.. ببینم دوست داری اول باشی؟.. جونگین لبخند زیباش رو به صورت تکیون پاشید: اوم.. نه فقط دلم میخواست زودتر مدرسه رو ببینم. با این پاسخ بامزه جونگین، همه به خنده افتادن و یکی از اون ها بین خنده به جونگین متعجب توضیح داد: اگر تو زودتر برسی که اتوبوس زودتر نمیرسه! اون کارشو سر ساعت انجام میده.. جونگین کمی خجالت زده شده بود و با لبخند شرمزده اش دستش رو پشت گردنش برد: آها.. باشه.. و همراه بقیه به ساده دلی خودش خندید. نگاه بقیه به پشت سر جونگین کشیده شد و حالا می تونست هیجان رو توی چهره بقیه دوستانش هم ببینه. برگشت تا به اتوبوسی که اون رو به اولین آرزوی بزرگ زندگیش می رسوند، سلام کنه. دست هاش رو توی آسمون برد و برای وسیله نقلیه فلزی مقابلش دست تکون داد: هی خوش اومدی اتوبوس خوشگل.. دوباره همۀ دوستانش به حرکت او خندیدن و جونگین پشت سر اون بقیه وارد اتوبوس شدن. روی صندلی ردیف دوم پشت سر شاگرد راننده نشست ولی بقیه دوستانش به آخر اتوبوس علاقه بیشتری داشتن و همگی اونجا جا گرفتن.. اتوبوس حرکت کرد و چند ایستگاه دیگه توقف داشت تا اینکه بلاخره به اولین شهر بین راه رسید. اولین و بزرگترین شهر این اطراف. نگاه جونگین کنجکاو روی ساختمون های بلند چرخید. تا چشم کار می کرد ساختمون های بلند و رنگارنگی بود که همگی یک وجه مشترک داشتند.. روی سردر تمامی خونه ها، یک قاب طلاکوب قرار داشت که اسم صاحب خونه و البته وارث اول اون رو نوشته بودند.. بزرگترین خونه یک تابلوی خیلی بزرگ هم داشت که اسم صاحبش رو می تونست از این فاصله هم ببینه.. با سر هم کردن چیزهایی که از آموزش های سوکجین، مربی خوابگاهشون به یاد داشت سعی کرد تابلو رو بخونه: آو.. سه.. جون.. لب هاش رو به شکل بانمکی بیرون داد و زیر اسم اون رو هم خوند: وا.. رث.. سه جون.. همون لحظه اتوبوس متوقف شد و این بار پسرهایی که سوار می شدن، بزرگتر بودن. همگی تقریبا بی توجه به وجود موجودات کوچکتر توی اتوبوس از کنارشون رد شدن و سرجای خودشون نشستن. لباس های مرتبی که به تن داشتن برای جونگین کمی عجیب به نظر می رسید. هنوز نمی دونست چرا به نظرش عجیب بودن. جونگین کوچک هنوز چیزی درباره شیک پوش بودن یا حتی تاپ های خونخوار نمی دونست. تنها چیزی که شنیده بود درباره خودش این بود که یک خونخوار کوچک بدنیا اومده اما نباید این رو به کسی بگه چون ازش سو استفاده میشه تا وقتی که زمانش برسه و اون موقع، باز هم نیازی نیست که چیزی به زبون بیاره. خب توضیح بیشتری نسیبش نشده بود پس هنوز منظور از این توضیح رو هم نمی دونست فقط خیلی فرمانبردار، این مساله رو پیش خودش نگه داشته بود. آخرین پسری که قدم به اتوبوس گذاشت، پسر بلند قدی بود که موهای طلایی روی پیشونیش، با حرکت نسیم مواج شد و نگاهش همون لحظه به چشم های معصوم جونگین کوچک افتاد. جونگین درخشش طلایی رنگ توی مردمک چشم های پسر بزرگتر رو به روشنی دید. قلب و کمرش برای یک لحظه تیر کشید و چیز عجیبی بین پاهاش حس کرد که باعث شد زانوهاش رو بهم نزدیک کنه. پسر بزرگتر پوزخندی زد و بی معطلی کنار جونگین نشست. نیم نگاهی بهش انداخت و با گرفتن چونه جونگین صورتش رو به سمت خودش جلو کشید: هنوز خیلی کوچیکه.. اما بازم لذت بخش به نظر میاد. به جونگین بهت زده چشمک ریزی زد و دستش رو بین پاهای جونگین برد. با فشار کوچکی که به زیر شکم جونگین داد، حالش تغییر کرد و آروم سرجاش قرار گرفت. حتی چیزی نپرسید یا حرکتی نکرد تنها نگاهش رو به روبه رو داد. دلش می خواست منظره بیرون رو تماشا کنه اما انگار بدنش از او فرمان نمیبرد. تا رسیدن به ایستگاه بعد، که شهر بعدی بود، جونگین نتونست حتی یک میلیمتر حرکت کنه اما ظاهرا پسر بزرگتر قصد داشت جونگین رو خوب وارسی کنه چون تمام مدت نگاهش روی اجزای صورت و بدن پسر کوچک کنارش می چرخید. وقتی اتوبوس مقابل ایستگاه بعد ایستاد، جونگین صدای خمیازه کشیدن پسر بزرگتر رو شنید و همون لحظه تونست به سمتش بچرخه و اون رو دوباره ببینه.
شگفت زده بود و نمیدونست چرا دلش نمیخواست دیگه به هیچ جایی جز همین جهت نگاه کنه. چشم هاش حریصانه روی بازوها و سینه پسر بزگتر چرخید و روی اتیکت روی لباسش موند: آو.. سه جون.. خوشحال از اینکه تونسته بود اسمش رو بخونه به چشم هاش نگاه کرد اما پسر با خودش پوزخند زد و چشم هاش رو توی حدقه چرخوند با نگاهی که برای جونگین معنای خاصی جز یک اخم ساده نداشت اسمش رو برای پسرکوچکتر درست کرد: درستش اینه.. اوه سهون..
سهون بیشتر به سمتش چرخید و ابروهاش بالا برد: هنوز حتی خوندن هم بلد نیستی؟! اوه خدای من.. خیلی کار داریم لین.. جونگین اخم کرد و متعجب پرسید: لین؟ لین کیه.. سهون به سمتش چرخید و این بار لبخند به لب داشت اما جونگین نمی تونست حدس بزنه چرا حسی که از این لبخند دریافت میکنه، شادی یا هیجان نیست. بلکه حس خطر یک شیطنت خبیثگونه است. صدای زیبای سهون رو شنید که بهش جواب میداد: سگ نگهبان من.. لبخند سهون عریضتر شد و گونۀ جونگین رو بین دو انگشتش گرفت: به زودی باهاش آشنا میشی پسر کوچولو.. جونگین دهانش رو باز کرد که چیزی بگه اما دوباره اون رو بست. هنوز این پسر براش غریبه بود هر چقدر هم که دلش میخواست باهاش هم صحبت بشه باز هم یک غریبه بود. با این حال ذهن کوچک جونگین هنوز درگیر نگاه، لمس، لبخند و زیبایی اوه سهون بود و قلبش توی سینه اش میکوبید. وقتی به خودش اومد تمام مسیر رو بخاطر تماشای اوه سهون از دست داده بود. شاگرد راننده که یک دختر بلند قد با موهای مشکی و صورتی گرد بود ایستاد تا خبر بده: شاگرد های جدید و قدیمی مدرسه ته یانگ.. به در خروجی اشاره کرد: سال اولی ها به مدرسه خوش اومدین.. جونگین که تا بحال دختر یا زن دیگری جز خانم دال ندیده بود از جوونی دختر مقابلش تعجب کرد. وقتی دید که بقیه کم کم از اتوبوس پیاده میشن دستپاچه ایستاد تا بره اما اوه سهون بی خیال سرجاش نشسته و راهش رو سد کرده بود. جونگین که از پنجره اتوبوس میدید که همۀ دوستانش از مسیری که راهنمای کلاس اولی ها به اونها نشون میداد میرفتن بیشتر هول شد: اوه سهون.. باید برم میشه لطفا..
با چرخش نگاه خیره سهون دوباره سر جاش نشست.. صدای رو به خاموشیش رو خودش هم به سختی شنید: من باید به کلاسم برسم..
سهون پوزخند زد: میرسی نگران نباش..
راننده دوباره حرکت کرد و درهای اتوبوس بسته شد. جونگین نا امید به مسیری که دوستانش از اونجا می رفتن تا به کلاسشون برسن نگاه میکرد اما احساس میکرد قدرت صحبت کردن یا حرکت نداره. آه کشید و سرجاش چرخید تا با دور شدن اتوبوس، هنوز بتونه ساختمونی که باید الان اونجا می بود رو ببینه. یک دقیقه بعد وقتی دوباره اتوبوس متوقف شد سهون بی مقدمه دست جونگین رو گرفت و همراه خودش کشید و به همون شتاب گفت: اینجا بیشتر بهت خوش میگذره باور کن.. وقتی درست مقابل در اتوبوس بودن، سهون به سمتش چرخید و با چشمک ریزی، بهش لبخند زد. جونگین هنوز نمیدونست چرا اونجاست یا چرا بی هیچ حرفی با این پسر بزرگ زیبا و کمی ترسناک همراه شده اما بجز حسرتش درباره ساختمون مدرسه، احساس بدی نداشت. بدون هیچ حرفی با سهون همراه شد.عکس های جونگین کوچولو و پرنس سهون نوجوان برای تصور بهتر
البته سهون یکم بزرگتر از این عکس هاست
YOU ARE READING
Wish
Vampireکیم جونگین، جفت ومپایر کوچکی که از سرنوشت خودش هیچ چیز نمیدونه و تا هشت سالگی در پرورشگاه زندگی کرده. همون دوران کودکی با جفتش روبرو میشه.. جفتی که یک وارث نیرومند و پولدار. جفت پرنس اوه سهون