خنکی صبح امروز هم دوست داشت اما چیزی که امروز حسش رو شادتر از هر روز دیگهای میکرد این بود که دستش توی دست پسر بزرگتری بود که دوستش داشت.
جونگین کوچک روی احساسش نمیتونست اسم دیگهای بذاره و خب نمیخواست اگر هم میخواست بلد نبود. سهون دست جونگین رو محکم فشرد و تا ایستگاه در سکوت باقی موند. همهاش رو به فکر کردن گذرونده بود. جونگین تو ایستگاه اتوبوس دوباره به حس ذوق زدگی دیروزش برگشته بود. ذوقی که از رفتن به مدرسه داشت و حالا منتظر بود تا دوستش رو ببینه و دوست های تازه بیشتری پیدا کنه. همین که اتوبوس رسید یک بار بالا پرید و با هیجان سرش رو به سمت سهون چرخوند: سهون هئونگ سهون هئونگ اتوبوس اومد!
سهون که از فکر بیرون پریده بود گیج بهش نگاه کرد و خشک پرسید: چی؟ خب آره اومد!.. جونگین نیشخند زد و دست سهون رو که هنوز توی دستش بود همراه خودش به هوا برد و چند بار چرخوند روی پنجه ایستاد تا اتوبوس رو بهتر ببینه. اتوبوس داشت از آخرین پیچ کوچک میگذشت تا به ایستگاه اونها برسه. سهون دستش رو پایین آورد تا جونگین رو آروم نگه داره. دو پسری که روی لباس هاشون نشان هایی مانند نشان روی لباس سهون داشتن به اونجا رسیدن. به سهون سلام دادن و احترام گذاشتن. سهون سری تکون داد و دوباره خشک ایستاد تا اتوبوس برسه. اما از گوشه چشم حواسش به جونگین بود که همچنان با چشمهای ذوق زده و درخشانش شیشه جلوی اتوبوس رو قورت میداد تا برسه. با رسیدن اون به خط روبروی اون ها و ایستادنش، جونگین دیگه نتونست بیشتر تاب بیاره و به سمت در دوید. سهون که دستش رو توی دست داشت همراهش کشیده شد و چون نمیخواست جونگین آسیب ببینه دستش رو رها نکرد. بجای این کار گامهای بزرگی برداشت و کمر جونگین رو گرفت و اون رو بالا کشید تا راحت سوار بشه.
مانند دیروز اون رو کنار خودش نشوند و دوباره به فکر فرو رفت. جونگین به دور و برش نگاهی انداخت و لبهاش کمی گرد شد. انگار باز هم باید از دیگران جدا میموند. نگاهی به سهون انداخت که درست همونجوری که دیروز دیده بودش، خاموش و مرموز شده بود. اما اونها حالا آشنا بودن و میتونست بپرسه. با این فکر ساده سرش رو خم کرد تا هم بهتر ببینتش هم توجهش رو بگیره: هئونگ؟ داری به چی فکر می کنی؟؟.. سهون با همون اخم روی پیشونیش سرش رو به سمت جونگین چرخوند: به هیچی.. چشم های بیگناه و شفاف جونگین درشت تر شدن: هیچی؟ اما من فکر میکنم هیچی نباشه آ.. اگر بهم بگی به هیچ کس نمیگم! سهون هئونگ میتونی با من حرف بزنی.
سهون از این کنجکاوی کردن، تلاش برای حرف کشیدن و اطمینان دادن بامزه جونگین خنده اش گرفته بود اما تنها گوشه لبش بالا رفت و سرتکون داد: چیزی نیست. نگران نباش هر زمان نیاز شد بهت میگم.
YOU ARE READING
Wish
Vampireکیم جونگین، جفت ومپایر کوچکی که از سرنوشت خودش هیچ چیز نمیدونه و تا هشت سالگی در پرورشگاه زندگی کرده. همون دوران کودکی با جفتش روبرو میشه.. جفتی که یک وارث نیرومند و پولدار. جفت پرنس اوه سهون