Part 12

736 151 94
                                    


قدم های کوچک جونگین به سمت راهروی باریکی در گوشه راست کشیده شدند. تنها راهی بود که می­دید و گمان می­برد از اونجا باید راهی به بیرون باشه. انگار سینه­اش راه درست نفس کشیدن رو یادش رفته باشه، گلوش گرفته بود. تا جایی که نای راه رفتن داشت تند تند به سوی اون راهروی کوچیک رفت اما زمانی که چشم هاش سوخت و پاش به راهرو رسید، دست­های کشیده پسر بزرگتر شونه هاش رو گرفتن. پیش از این که قطره اشک روی گونه اش روان بشه، انگشت های سهون روی اون کشیده شد. کنار جونگین زانو زده بود و جونگین رو وادار کرد به سوی اون بچرخه. جونگین نمی دونست چرا دلش نمیخواد سهون چشم­هاش رو ببینه. اما سهون چونه اش رو گرفت و بالاتر گرفت تا بتونه اون رو بهتر ببینه. صدای سهون هم گرفته بود: گریه کردی؟.. جونگین..

جونگین به نشانه رد کردن سرش رو بالا و پایین برد و سهون به سادگی حرفش رو باور کرد. گمون می­برد جونگین خسته و گرسنه باشه و به خاطر حسی که حالا توی دلش نسبت به اون بیشتر شده بود دیگه نتونست چیزی بگه؛ تنها برای یک لحظه جونگین کوچکش رو به سینه­اش فشرد. می­خواست برای همیشه به بهترین شکل از اون مراقبت کنه. کنار گوشش زمزمه کرد: بیا بریم خونه. داشتی تنهایی کجا می­رفتی؟

دست جونگین رو گرفت و خواست بلند بشه تا باهم به ویلا برگردن. اون رو با خودش به در روبه رو برمی­گردوند اما جونگین دست سهون رو کشید. نگاهش به سایه پدر و مادر سهون بود که هنوز اونجا ایستاده بودن و انگار گپ میزدن. جونگین نمیخواست با اون ها رو به رو بشه. نمیخواست کنار هیچ کدومشون باشه، حتی تو این لحظه نمیخواست سهون هیونگ رو هم ببینه. میخواست تنها به فرارش برسه. انگار سهون هم نگرانی اون رو از نگاه جونگین دید و دوباره کنار جونگین زانو زد.

این بار با صدای پایینتری پرسید: میخوای بری اونجا؟.. با سر به راهروی باریک اشاره کرد.

جونگین نمیدونست اون راه به کجا میرسه اما همین که از اینجا دور باشه براش بس بود پس به نشانه «بله» سر تکون داد. سهون اندوه توی چشم های جونگین رو می دید و این هیچی نگفتن اون بیشتر دلش رو آزار می­داد. بهتر دونست چیزی به جونگین نگه. چیزایی بود که باید به جونگین کوچکش میگفت اما در این لحظه حال جونگین برای شنیدن اونها مناسب نبود. حس میکرد جونگین چیزهایی شنیده و حالش خوب نیست. هیچ دلش نمیخواست اینجور بشه. با این که شرایط از چیزی که فکرش می کرد بدتر نبود، شاید از یه جنبه­هایی بهتر هم بود اما باز هم دیدن اون توی این حال و حس ناراحتی توی چشم های بیگناه جونگین سینه­اش رو سنگین می­کرد. پیش از این نمیدونست اما حالا با دیدن حال جونگین متوجه شد که حس درونی جونگینه که اون رو تا این اندازه اندوهگین کرده. همونطور که همه میدونستن روح اون دو، مانند همه جفت­های دیگه، جفت هم آفریده شده بود پس جای شگفتی هم نبود که حال درونی هم رو حس کنن.

WishWhere stories live. Discover now