جونگین گام های کوچکش رو تا اتومبیل لین شمرد. 16 تا شد تا به اونجا برسه. به این فکر می کرد که برای سهون هیونگ هم همین میشه؟ نه. از کجا باید میدونست؟ باید بهش فکر کنه. پانزده دقیقه ای گذشت تا جونگین با آنالیز سهون هیونگ و پاهاش و فاصله ورودی تا اتومبیل به این نتیجه برسه سهونی با ده تا میرسه اونجا. نگاهی به باغچه انداخت و گل های ریز بنفش و زرد زیر پاهاش رو بررسی میکرد. به این فکر بود که اونا با نقاشی گلدوزی رومیزی کنار تخت سهون خوشگل میشدن. ذهنش به این نتیجه رسیده بود که باید جونگین رو از فکر کردن بیشتر به موضوع جدی که اون رو آزار می داد دور کنه اما نمیتونست سهون رو از فکرهای جونگین کنار بزاره. سهون باید بخشی از همشون باشه. دنیای جونگین کوچک حالا یک پرنس داشت که می خواست در همه زندگیش اونو داشته باشه. حتی توی ذهنش. جونگین روی لبه سنگچین دور باغچه نشست و چند دقیقه دیگه رو هم به تماشای مزرعه گزروند. گندم های اونجا کمی شبیه موهای بلوند سهون بودن. البته بدون درخشش و جذابیتی که اون داشت. زمانی که دوباره سرش رو بالا گرفت تا برای پنجمین بار به ورودی ساختمون نگاه کنه لین رو دید که به اون سمت میاد. لین پالتوی کوچکی در دست داشت و اون رو روی شونه های جونگین گذاشت: هوای عصر خنکه و ممکن بیمار بشین آقا.
جونگین کمی با تعجب به لین که اون رو شبیه بزرگترا صدا زده بود نگاه کرد و تنها سرتکون داد. زیر آفتاب هنوز گرم بود اما اونجا در سایه خنک ساختمان خونه وجود اون پالتو بد هم نبود. چیزی نداشت که بگه. دیگه کم کم داشت خسته میشد. بیشتر از چیزی که فکرش رو میکرد طول کشید تا سهون هیونگ پیداش بشه. اما زمانی که اون رو دید شگفت زده شد. نمیدونست چرا اما احساس می کرد سهون بیشتر از قبل می درخشه! خب شاید بخاطر خطوط طلایی کنار کتش بود؟! اما نه. بیشتر اون بود. همه وجودش جوری شده بود که نمیتونست ازش چشم برداره. برای جونگین کوچک هنوز زود بود که زیبایی انسان های دیگه رو درک کنه و براش به چشم بیاد اما حالا کسی که روبروش ایستاده بود، یک استثنا ایجاد کرده بود. تنها یک گام جلو رفت اما سهون به سوی جونگین تند تند اومد و کنار جونگین ایستاد. نگاه جونگین به سهون باعث شد کمی حس شادی توی دلش ایجاد بشه. اون جوری که با علاقه بهش نگاه می کرد خوشایند بود. جونگین با لبخند ساده ای گفت: خوشتیپ شدی سهون هیونگ.
سهون که از تعریف جونگین بسی قند توی دلش آب شده بود خندید: خوشتیپ نبودم؟ بودم.. خودش زود به خودش پاسخ داد اما جونگین رفت تا توی اتومبیل جا بگیره: بیا بریم.
سهون متوجه شد که زیادی اون رو منتظر گذاشته، بنابراین پیگیر چیزی که از جونگین پرسیده بود نشد.
لین هم زودتر پشت فرمون نشسته بود و منتظر بود سهون هم همراه اون ها بشه. بعد از چند دقیقه از گندمزار میگذشتن تا به سوی روستا و پروشگاه برن. سهون بین راه می خواست با جونگین صحبت کنه برای همین زمانی که به جاده روستا رسیدن از اون پرسید: این جاها رو میشناسی؟ سرش رو کمی پایین برد تا چهره جونگین رو ببینه اما اون با تکان دادن سرش کوتاه گفت: نه. من فقط دور و بر پرورشگاه رو میشناسم. ما بیرون نمی رفتیم. خانم دال و پدر میگفتن که اونجا روستاهای انسان ها هم وجود دارن و ممکنه دردسر بشه. سهون متوجه منظور جونگین شده بود پس تایید کرد: درسته.. اما توی شهر انسان های زیادی وجود دارن. توی بیشتر روستاها هنوز ترس زیادی از خون آشام ها وجود داره برای همین کمتر پیش میاد مردم اونجا با خون آشام ها باهم یکجا زندگی کنن. جونگین به لین نگاهی انداخت: شما هم انسان هستین درسته؟؟ سهون که می دید جونگین با خودش بی حوصله صحبت میکنه از حرف زدن او با لین متعجب بود و البته کمی هم حسادت میکرد. جفت کوچکش با همه کودکیش بلد بود چطور اون رو تحریک کنه؟!. لین از آینه به جونگین نگاه کرد و با لبخند کمرنگی پاسخ داد: درسته آقا. من و خانواده ام نسل هاست برای خانواده پرنس کار می کنیم. نگاه سهون بین لین و جونگین می چرخید.
YOU ARE READING
Wish
Vampireکیم جونگین، جفت ومپایر کوچکی که از سرنوشت خودش هیچ چیز نمیدونه و تا هشت سالگی در پرورشگاه زندگی کرده. همون دوران کودکی با جفتش روبرو میشه.. جفتی که یک وارث نیرومند و پولدار. جفت پرنس اوه سهون