☆ همین که پاشون رو از اتاق بیرون گذاشتن جونگین پرسید: سهون هئونگ میشه یگ چیز.. نه چندتا چیز بپرسم؟ تردید و ایستهای بانمک جونگین دل سهون رو میلرزوند. لبخند کمرنگی روی لبهاش سبز شد: اوهوم.. بپرس.. چند تا چیز. خنده اش رو با بالا گرفتن سرش پنهان کرد. جونگین با چشمهایی که حالا می درخشیدن لبش رو گزید و به روبروش اشاره کرد: چرا دیوارهای اینجا با دیوارهای اتاق هئونگ فرق داره؟ چجوری اینجور میشه مگه همشون از یک چیز نساختن؟ چوبای ساختمون اینجا چرا انقدر بزرگه! چطوری این همه درختو چیدین آوردین.. نگاهش روی تابلوهای توی راهرو کشیده شد و پیش از اینکه سهون زمان پیدا کنه به پرسشهای اون پاسخی بده بازم سیل پرسش هاش رو درباره خونه، تابلوهای نقاشی، رنگ دیوارها، میز و ... ادامه داد. سهون کمی شگفت زده بود فکر میکرد جونگین کم حرف باشه اما انگار اشتباه می کرد یا شاید حالا احساس راحتی بیشتری با اون حس می کنه. با این فکر احساس بهتری پیدا کرد و این بار نتونست متوجه بشه که داره با لبخند به اون کوچولو نگاه می کنه. سر به زنگاه لین از راه رسید و با دیدن رئیس جوانش که به اون پسر کوچک لبخند میزنه یک بار دیگه سورپرایز شد. برگشت تا به مادربزرگ بگه اون ها دارن میان. سهون در پایان راهرو روی زانوهاش نشست و یقه لباس جونگین رو مرتب کرد. با آرامش گفت: اینجا مثل اون پرورشگاهی که زندگی می کردی نیست. دیوارها رو همه رو باهم نساختن که بخواد همه چیزش شبیه هم باشه. نیشخند زد: درخت ها رو نمی چینن اونا که گل نیستن و اینکه برای خونه ساختن کارهای زیادی نیاز هست اما اینجا چوبی نیست با سنگ و آجر ساخته شده... بینی کوچک جونگین رو بین دو انگشتش گرفت و کمی تکون داد. با خودش زیر لب گفت خوشگل!.. بلند شد ایستاد و دوباره دست جونگین رو گرفت: برای بقیه اش باید تا بعد صبر کنی سر زمانش که برسه همه چیزو درباره اشون برات میگم.. جونگین دهانش رو باز کرد تا چیزی بگه که سهون با شتاب به سوی اون برگشت: به یک شرط.. چهره جونگین کوچک با اون چشم های گرد شده بانمک تر شد: چی؟.. سهون لبخند پیروزمندانه ای به لب آورد: که دیگه منو هئونگ صدا نزنی.. باید بگی سهون یا وقتی کسی پیشمون هست پرنس اوه.. لبهای به رنگ لواشک جونگین گرد شد و بعد از چند ثانیه فکر کردن گفت: باشه سهون هئونگ.. و نگاهش رو به روبرو داد. جایی که میز با خوراکی های خوشمزه که بوهای خوبی هم ازشون به بینیش میرسید چشم به راهش بودن. سهون با دهان نیمه باز به جونگین نگاه می کرد و آه کشید. اون نگاهی که توی چهره جفت کوچکش می دید کاری کرد دیگه چیزی نگه: باشه بریم یه چیزی بخوریم شاید اون خاکستری ها یک تکونی بخورن.. و زیر لب ادامه داد: و یک معجزه ای بشه و من دیگه چیزی نشنوم.. با دیدن لین حس ناجور سهون شدت می گرفت و مرد بیچاره نمیدونست برای چی پرنس با خشم به اون نگاه می کنه بنابراین تنها با توضیح کوچکی از اونجا رفت تا در آرامش ناهارشون رو بخورن.. مادربزرگ با ورود اون ها لبخند بزرگی به جونگین هدیه داد و جونگین با دیدن اون خانم پیر گمون برد با کسی مانند خانم دال روبرو شده و تنها کوتاه سلام کرد و پشت میز نشست. یک تکه نان برداشت و اون رو به دندون کشید: ممنونم اینا خیلی بوی خوبی میده. خیلی زحمت کشیدین خانم.. مادربزرگ شگفت زده به جونگین نگاه می کرد و همراه سهون به هم نگاهی انداختن.. سهون میخواست چیزی بگه که متوجه شد حالت چهره مادربزرگ داره عوض میشه حتی رنگش هم داشت سرخ می شد. نگران به مادربزرگ نگاه کرد و ناخودآگاه شونه های جونگین رو گرفت تا اون رو توی امنیت نگه داره. با این که تا به امروز ندیده بود مادربزرگ ناراحت یا خشمگین بشه باز هم نگرانی برای جونگین چیزی بود که نیرویی بیشتری درونش به خروش مینداخت. نیرویی که بهش میگفت مهم نیست چی باشه تو باید هوای جونگین رو داشته باشی. اما مادربزرگ لبهاش رو بهم فشرد و با خنده هر دوی اون ها رو از جا پروند. صدای بلند خنده مادربزرگ سهون رو کمی ترسوند و چند لحظه بعد همراه اون می خندید. جونگین نونش رو روی بشقاب برگردوند و با چنگال تکه گوشتی جدا کرد که بخوره. نگاهش به اون ها بود اما غذاش رو میخورد. مادربزرگ بین خنده اش به سهون اشاره کرد بشینه و اون هم کنار جونگین روی صندلیش نشست. خنده اش رو تموم کرد و حالا مشتاق به جونگین نگاه می کرد: چه جوون برازنده ای!.. نگاهش رو به سهون داد و کمی سرش رو جلو کشید تا با صدای پایین تری اضافه کنه: و بامزه. جونگین نگاهی به سهون انداخت و با سپاسگزاری کوچکی دوباره خوردنش رو ادامه داد. سهون به مادربزرگ اشاره کرد: ایشون مادربزرگ من هستن. خدمتکار و آشپز نیستن. با این حرف سهون مادربزرگ دوباره ریز ریز کمی خندید و بعد قاشق سوپ خوریش رو برداشت و اون هم مشغول خوردن شد. سهون که سر تکون دادن جونگین رو دید دیگه نیازی ندید که فعلا بهش سخت بگیره.
مادربزرگ راحت ترین فرد بود اما برای دیگران باید باهاش تمرین می کرد تا بدونه چطور برخورد کنه. با این شرایط شانس آورده بود که اون رو یکراست به خونه نبرده بود..
بیست دقیقه بعد جونگین دستمال کنار بشقابش رو به دهانش کشید و در حالی که دستش رو روی شکمش گذاشته بود از پشت میز بلند شد. سهون این بار اون رو صدا زد: جونگین تا وقتی بزرگترها نشستن تو نباید بری. جونگین با چشم های درشت شده به مادربزرگ نگاه کرد اما مادر بزرگ پلک هاش رو روی هم گذاشت و اون هم بلند شد: خب فکر میکنم میتونی بری چون منم دارم میرم. مادربزرگ آروم به سمت در خروجی رفت تا برای پیاده روی به جاده کشتزار گندم بره.. جونگین همونجا سرجاش ایستاده بود. سهون کمی نوشیدنی چشید و نگاهش به جونگین بود که نگاه کنجکاوش رو توی خونه می چرخوند. نوشیدنی قوی ای نبود اما احساس میکرد کمی سرش گیج شده باشه جام رو بین انگشتانش چرخوند و نوشیدنیش رو به بازی گرفت: میخوای خونه رو ببینی؟.. وقتی پلک زد پسری که روبروش ایستاده بود دیگه کوچولو نبود. یک بار دیگه پلک هاش رو روی هم گذاشت و نگاهش بالاتر رفت: ریموند! جونگین سرش رو از پشت سر پسر بزرگتر خم کرد تا سهون رو ببینه: نه.. چشم های خواب آلودش هم همه چیز رو می گفت اما جونگین با شیرین زبونی خودش بیانش کرد: خوابم میاد وقتی بیدار شدم همه چیزو بهم نشون میدی سهون هئونگ.. سهون برای یک آن دستپاچه شد اما خیلی زود به خودش اومد و همه چیزو به دست گرفت. روبروی ریموند ایستاد و متوجه شد که ریموند تازه جونگین رو دیده. پسر قد بلند چشم های آبیش رو چرخوند تا پسرکوچکتر رو پیدا کنه و بهتر ببینه اما سهون با شتاب بیشتری دست جونگین رو گرفت و خودش جلوی اون ایستاد تا از دید پنهانش کنه: چند دقیقه. مسئولیت این کوچولو با منه. لبخند کوتاهی به چهره کنجکاو ریموند زد و جونگین رو با خودش به اتاقش برد. پیشونی پسر چینی افتاد: اون کیه.. چرخید تا به لین نگاه کنه. پیرمرد لبخندی زد و ریموند متوجه شد که پاسخ رو تنها میتونه از خود سهون بگیره. باقیمونده نوشیدنی سهون رو از روی میز برداشت و روی کاناپه کنار پنجره نشست. پاش رو روی پاش انداخت و خدمتکارهایی که برای مرتب کردن میز اومده بودن تماشا می کرد. زمانی که لین از اونجا رفت جام رو کنار گذاشت و بلند شد. دست هاش رو توی جیب هاش فرو برد: مهمان تازه؟ اون کیه.. وقتی پیشخدمت به سوی ریموند برگشت و احترام گذاشت ریموند تنها هنوز کنجکاو نگاه می کرد. خدمتکار به دور و برش نگاهی انداخت: نمیدونم آقا هنوز معرفی نشدن.. دوباره احترام گذاشت و پسر رو با کنجکاوی رها کرد. ریموند توی اتاق قدم می زد و خودش رو به راهرو رسوند. روی نیمکت نشست تا چشم به راه سهون و توضیحش بمونه.
زمانی که توی اتاق رسیدن هنوز دست جونگین رو نگه داشته بود. اون رو روی تخت نشوند و جونگین خواب آلود در حال خمیازه کشیدن روی تخت دراز کشید. دستش رو روی گیره کمربند گذاشت و میخواست بازش کنه اما با چشم های بسته و بی حس و حال. امروز انرژی زیادی برای تماشای همه چیز و به یاد سپردن گذاشته بود. وقتی دست سهون رو روی دست خودش احساس کرد پلک هاش از هم باز شدن. پرتویی از خورشید دوباره از روی چهره سهون گذشته بود. زیبایی و گرمایی که درون اون چشم های درخشان می دید و حس می کرد از قفسه سینه اش عبور میکرد و به قلبش می رسید. جایی که تپش های تند تندش با اون گرما آروم می گرفتن و نیرومند تر می شدن. انگار می خواستن به جونگین کوچک بگن که اون کسیه که باید همراهش و برای اون زندگی کنه. زمانی که بندهای کمربند باز شدن راحت به پهلو دراز کشید. سهون چیزی حس کرده بود و میخواست به اون رسیدگی کنه. در حال حاضر اون نیاز از حس حضور جفتش قوی تر بود. کمربند رو کنار گذاشت. سریع برگشت تا بره اما جونگین نشست و دست سهون رو نگه داشت. سهون بی حالت برگشت تا اون رو ببینه: چیزی میخوای؟.. جونگین نمیدونست که چیزی که میخواد چی هست که اون رو بیان کنه. پس تنها به چشم های سهون خیره موند. سهون که پاسخی نگرفته بود دوباره پرسید: چیزی میخوای؟ جونگین باید برم.. جونگین حس کرد که چیزی درست نیست و اون سهون هئونگ مهربونش نیست. گره انگشت هاش سست شد و دستش رو رها کرد: نه.. دراز کشید و چشم هاش رو بست. سهون بی توجه به چیزی که جفتش حس کرده بود و نیازی که وجود داشت اما بیان نشده بود اون رو تنها گذاشت. پلک های جونگین باز شد و به جای خالی سهون نگاه می کرد. دلش میخواست اسم سهون رو بلند صدا بزنه و ازش بخواد برگرده پیشش. اما نیرویی برای اون نداشت. پلک هاش دوباره روی هم افتاد و توی دنیای رویا به جستجوی سهون هئونگش رفت.
سهون در رو بست و همون نفس بس بود تا تکون خوردن چیزی درونش حس کنه. نگاهش به سوی در چرخید و به کسی که اونجا خوابیده بود فکر کرد. آرزو میکرد اون بچه همین حالا بزرگ می شد تا بتونه با همه وجودش اون رو حس کنه و برای همیشه اونو برای خودش داشته باشه.. برای کسی مثل اون این آرزو تا اندازه مرگ درد آور بود. شایدهای بسیاری که برای آینده وجود داشت برای پرنس سهونی که همه چیز رو باهم می خواست و همیشه بی درنگ به خواسته هاش رسیده بود این پارادوکس به تلخی زهر بود. نگاهش که توی راهرو چرخید ریموند رو دید اما چیزی که میخواست کاری میکرد اون رو به چشم ریموند همیشگی نبینه. تصور میکرد که آیا هنگامی که اون پسر بزرگ بشه شبیه ریموند خواهد بود؟.. تنها چیزی که در اون دو مانند هم بود رنگ تیره موهاشون بود. نگاهش روی تن ریموند کشیده شد و تلاش میکرد تصوراتش رو درباره جوانی جونگین ادامه بده اما با شنیدن صدای ریموند از رویا بیرون کشیده شد. ریموند نگاه اون رو روی خودش دیده بود. ایستاد و به سمت سهون می اومد اما می دید که نگاه سهون تنها روی حرکات و تنش میچرخه. ابروهاش رو بالا برد و پرسید: سهون؟ حالت خوبه؟.. مستی!؟.. سهون نگاهش رو بالا گرفت و با دیدن چشم های آبی ریموند تکون خورد. انگار توی راه رفتن به دیوار خورده باشه: نه.. اینجا چیکار میکنی؟.. ریموند پوزخند ناباوری زد: میخوای بگی قرارمون فراموش کردی یا این تو نیستی که نرسیده داری منو دید میزنی.. سهون چشم هاش رو به سمت سقف برد و به ریموند نزدیک شد. بازوش رو گرفت: موضوع این نیست. فراموش نکردم. نمیخواست تا جایی که میشه حالا درباره احساساتش و جونگین حرفی به میون بیاد پس اون رو به
سوی ورودی باغچه های پشت مزرعه راهنمایی کرد. ریموند کمر سهون رو گرفت و نگاهش به چشم های سهون بود. با یاد آوری دید زدن های سهون نیشخند روی لبهاش پررنگ مونده بود. کنجکاویش رو ابراز کرد: با این حس و حال داریم میریم باغ؟!
بخاطر مسئولیت اون بچه است که اتاقتو گرفته ؟
چرا فقط نمیسپریش به مادرت تا حواسش بهش باشه.. چرا این مهمون باید پیش تو بمونه.
سهون آهنگ کنایه آمیز ریموند رو نادیده گرفت. در پاسخ بهش تنها سرتکون داد. در حال حاضر هیچ چیز نمیتونست اون رو به اندازه ای از حسی که الان داشت بیرون بکشه که بخواد بهش توجه کنه. حسی که از خشم و حسرت چشم به راهیش ایجاد شده بود و درونش رو میسوزوند. به آلاچيق رسیده بودن لباس ریموند رو از روی شونه اش گرفت و اون رو توی آلاچیق کشید. کمر پسر رو جلو کشید تا تنشون رو بهم برسونه.
نگاهش تنها به دهان و تن ریموند مونده بود. با شتاب لبهای پسر روبروش رو گرفت تا با بوسه های آتشین و رفتن به درونی ترین حس بوسه، آتش درونش رو کمی کمرنگ کنه.. ریموند حسش کرده بود اما این دیگه نمیتونست مستی نباشه. سهون داغ شده بود این رو مطمئن بود! زیاد پیش نمیومد که پرنس یخی چنین حسی داشته باشه.
با اینکه شاید ده دقیقه از بوسه اشون میگذشت سهون جز بوسیدن و تنگ تر کردن آغوشش بیشتر پیش نمی رفت. ریموند که حس کرده بود واقعا چیزی سر جاش نیست اما نمیخواست این شانس و حس شگفت انگیز رو از دست بده عقب نمی کشید، دستش رو روی کمر سهون به لباس اون رسوند تا قدم بعدی رو بر داره. اونجا به اندازه کافی پوشش داشتن و کسی بدون اجازه پرنس به خلوتش پا نمیگذاشت و خب بدست آوردن اوه سهون به همه این ها می ارزید. اما سهون با حس دست ریموند از حال بی حسی و تصویر جفت واقعیش در رویا بیرون اومد. دستش رو روی دست ریموند گذاشت و ازش جدا شد. میدونست که اون رو گیج کرده اما اهمیتی نداشت نمیتونست آشفتگی ذهنش رو اینجوری سر و سامون بده..نمی خواست اون رو از خودش برونه اما حس نگه داشتنش رو هم نداشت. فشاری که روی قفسه سینه اش بود وادارش کرد از ریموند دور بشه. نگاه گیجش برای یک لحظه به چشم های ریموند رسید و زود ازش جدا شد.
تلاش کرد در کمترین زمان بهترین توضیح رو بهش بده: امروز یک موقعیت پیچیده ای پیش اومده که نمی شه به سادگی ازش گذشت.. ریموند که هنوز نفس نفس میزد ابروهاش رو بالا کشید: چی شده که تا این اندازه اوه سهون منو بهم ریخته.. دستش رو روی شونه سهون گذاشت.
سهون نفس تنگ شده اش رو بیرون داد ودست ریموند رو گرفت: چیزی نیست که نگرانش باشی. بهتره بری خونه فردا می بینمت.
ریموند هیچ گاه بیش از مرزی که سهون براش میذاشت جلوتر نمیرفت. درسته که سهون رو هرگز پرنس صدا نزده بود اما سهون همیشه با برخوردش اون رو پشت سرش نگه داشته بود. سرتکون داد و با لبخند بزرگی شونه سهون رو فشرد. با فکر درگیر ازش جدا شد.
با رفتن ریموند سهون چند ساعتی رو همونجا گذروند. نیروی بزرگی که اون رو به سوی جونگین میکشید همون هم کاری میکرد ازش دور بمونه. با این حالی که داشت برای جفت کوچکش نگران میشد.⭐️H e llo m e llo
☆
✨میخواستم بگم که اگر برسم🙏 فردا هم یک پارت مینویسم
😅تا شاید این روز بلند به پایان برسه🌼✨شاد باشید ✨🌼
YOU ARE READING
Wish
Vampireکیم جونگین، جفت ومپایر کوچکی که از سرنوشت خودش هیچ چیز نمیدونه و تا هشت سالگی در پرورشگاه زندگی کرده. همون دوران کودکی با جفتش روبرو میشه.. جفتی که یک وارث نیرومند و پولدار. جفت پرنس اوه سهون