Part 8

684 169 32
                                    

⭐️

وقتی سهون به خودش اومد دید که یک ساعت به نیمه شب باقی مونده اما هنوز همونجا نشسته و به جفتش فکر می کنه. فکرهایی که امروز به ذهنش رسیده بود حالا کمرنگ می‌شدن. انگار حساسیت بیش از اندازه‌ای بروز داده بود. چطور اینجور شده بود؟ این برای خودش هم جای پرسش داشت. خب می دونست درباره جفت‌های کوچک‌تر همیشه ریسک‌هایی هست اما تا به حال خودش به چشم ندیده بود جفت‌های بزرگ توی مدرسه یا دور و بر اونجا کسی رو تکه تکه کنن یا قورت بدن اما چرا امروز خودش اینجور ترسیده بود! میدونست بچه‌هایی هستن که کوچکترها رو طعمه می‌کنن اما این رو هم می‌دونست بجز استادها اختیار کسی توی مدرسه از پدر و مادر خودش بیشتر نیست. بنابراین حتی اگر یک شایعه کوچک درباره جفت بودن اون‌ها می‌پیچید برای دور کردن همه از جونگینش بس بود. نفس عمیقی کشید. درست گمان برده بود اون گرفتار چیزی شده بود که بهش میگفتن دردسر جفت تازه.. بدنش اون رو فریب داده بود. این فکر که همه برای دریدن جفتش دندون تیز کردن یک واکنش طبیعی بود که با دیدن جفتش بروز می‌کرد. 

حالا احساس آرامش بیشتری داشت اما باز هم از سوی خودش نمی‌تونست جونگین رو در آسایش ببینه. داشت کم کم از بدنش و واکنش‌هاش می‌ترسید. صدای مهربونی که از پشت پرچین به گوشش رسید سهون رو تکون داد. از جا بلند شد و برگشت تا مادربزرگش رو ببینه: چرا هنوز نخوابیدی مادربزرگ.. مادر به آرومی از پله‌های چوبی بالا اومد و شونه پسرش رو گرفت: عزیزم چطور می‌تونم بخوابم وقتی تو هنوز با مشکلات روز اولتون درگیری. دست سهون رو توی دست‌هاش گرفت و اون رو کنار خودش نشوند: میدونم چه حسی داری همه این حس رو پیدا می‌کنن باور کن عزیزم. نباید نگرانش باشی تو می‌تونی از پسش بربیای. تو باهوشی و حالا میدونی که بیش از حد حساس بود. امروز اینجور بود. این طبیعیه که انقدر چالش داشته باشی پسرم. کم کم بهش عادت میکنی و کنترلشو یاد میگیری. حالا بهتره برگردی به اتاقت و بخوابی. این رو هم بدون که با دوری کردن ازش اون حسی که می‌خوای جلوش رو بگیری بدتر پیشرفت می‌کنه. مادر بزرگ درحالی که بلند می‌شد چشم‌هاش رو چرخوند: خب برای حالا میشه گفت بدتر.. در آینده این نکته خوبی میشه. دیگه به سهون نگاه نمیکرد و همونطور که لبخند میزد از اون دور شد. 

سهون نفس عمیقی کشید و بعد از یک دقیقه بلند شد تا به اتاقش برگرده. اگر مادربزرگش می‌گفت که حالا دیگه جای نگرانی نیست و با نزدیک شدنش به جونگین مشکلی براش ایجاد نمی‌شه، پس جای نگرانی نبود و نیازی نبود به بقیه حرف‌های مادربزرگ فکر کنه. در حال حاضر از فکر کردن خسته بود و نیاز داشت انرژیش رو برگردونه. بدون فکر بیشتر در اتاقش رو باز کرد، با نگاه کوتاهی به جونگین به اتاق کناری رفت و لباس خواب راحتی پوشید. برگشت و روی تختش، رو به سقف دراز کشید. دستش رو زیر سرش برد و دست دیگه اش روی سینه ‌اش مشت کرد. احساس راحتی داشت. بی شک مادر بزرگ درست می‌گفت هیچ حس عجیبی نداشت. 

WishWhere stories live. Discover now