زمانی که به محوطه برگشتن، بیشتر بچه ها به کلاس هاشون رفته بودن و تک توک کسایی که دیده میشدن، همگی همسن سهون یا بزرگتر بودن. چندتایی از اون ها دوتایی با هم بودن و زمانی که به درون ساختمون برمیگشتن هنوز بهم چسبیده بودن. سهون دیگه نمی دونست چجور جلوی چشم های جونگین رو بگیره بهرحال اون اینجا با این چیزها برخورد می کرد. اما دید که جونگین به اونها توجهی نداره. جلوی فواره نگاه جونگین به جایی افتاد که چیزی نمونده بود بیوفته و سهون با دیدن رد نگاه اون، دوباره خشم رو درونش حس کرد و نتونست جلوی بروز کمی از اون رو بگیره. دست جونگین رو فشرد و از بین دندون های بهم چسبیده اش گفت: جونگین.. فراموش نکن چی بهت گفتم همونجا بمون من میام دنبالت. اما زمانی که پاسخی از جونگین نشنید نگاهش به پایین داد تا اون رو ببینه. جونگین به پنجره کلاسشون نگاه می کرد. نگاه سهون هم به همون سمت کشیده شد و با دیدن پسری که اونجا ایستاده بود بیشتر خشمگین شد. پارک یوجین به سهون خیره نگاه می کرد. با دیدن نگاه سهون از پنجره کنار رفت. سهون دوباره گفت: جونگین؟ شنیدی چی گفتم؟.. جونگین سرش رو بلند کرد. با دیدن چشم های سهون که از خشم می درخشید اما تلاش داشت خودش رو نگه داره لبهای کوچکش رو گرد کرد و سرتکون داد: باشه.. میمونم تا سهون هئونگ بیاد. سهون نفسش رو بیرون داد و سرش رو کج کرد. انگار جونگین اگر نمی خواست به حرفش گوش نمی داد. از این خوشش نیومد: گفتم منو هئونگ صدا نکن!. جونگین هم صدادار نفس کشید و با حواس پرتی دوباره گفت: باشه سهون هئونگ!.. سهون با اخم بهش نگاه کرد و سر جاش ایستاد. جونگین که دستش هنوز بین دست سهون گرفتار بود برگشت تا اون رو ببینه و بپرسه چرا ایستاد. به سهون نگاه کرد و با دیدن سر کج شده و چهره درهم سهون چهره اش آویزون شد. اون که به حرف سهون هئونگش گوش داده بود دیگه چرا اینجوری خشمناک نگاش میکنه. سهون با دیدن اون لبهای بانمک که آویزون شده بودن نتونست بیشتر کاری کنه و خندید. سرتکون داد و در حالی که هنوز اخم داشت چشم هاش رو گرد کرد: باشه حالا بیا بریم.. یاد میگیری.. جمله پایانی رو برای دلداری دادن به خودش گفت. دست جونگین رو دوباره فشرد و اون رو به کلاسش رسوند. برای دهمین بار بهش گفت که دنبالش میاد و بار دیگه نگران به کلاس درس خودش رفت.
اگر کسی ازش می پرسید میگفت احساس می کنه بچه دار شده اما با خودش رو راست بود، با اینکه برای اون یک گرایش نوپا به شمار می رفت، هنوزم کشش درونیش نسبت به جونگین چیزی سوای هر احساس دیگه ای بود. همون حسی که قلبش رو به تپش واداشته بود. دلی که همه از سردیش فراری بودن برای این پسر کوچک گرم و سرشار شده بود. جوری که دیدار با اون هر آن برای سهون دشوارتر می شد. زمانی که به کلاس و پیش دوستانش برگشت باز هم نگرانی توی چشم هاش موج می زد و بعضی از دوستانش حتی به فکر افتادن باید دلداریش بدن.
شیومین شونه اش رو گرفت: سخت نگیر سهون آ.. این روزا هم میگذره و بزرگ میشه. چن از گوشه دیگه ای در تلاش بود از دید دبیر بیرون بره. دستش رو گوشه شقیقه اش گذاشت و سرتکون داد: آره.. هر دوتون بزرگ می شین. سهون تیز بهش نگاه کرد و تا زمانی که دبیر رو برگردوند کاری نکرد تا آبروی پرنس سهون رو نگه داره، اما همین که دبیر رو برگردوند خودنویسش رو به سمت چن پرت کرد. شیومین با ابروهای بالا رفته خودنویس رو روی هوا گرفت. سهون بی حالت بهش نگاه کرد و اون شونه بالا انداخت: دفعه پیش نصفش به پیراهن بیچاره من پاشید.. خنده چن بیشتر شد و سهون آه کشید. تلاش برای تلافی حرف دوستش فراموش کرد و بجای اون دوباره به جونگین فکر میکرد. هیچ خوشش نمیومد کسی دور و برش ببینه اما نمی تونست جلوی اون رو بگیره که هیچ دوستی نداشته باشه. به ویژه که توی اون سن، بچه ها به همبازی و همسالانشون نیاز بیشتری داشتن. باید بهش کمتر سخت میگرفت. اما هنوز هم به اون پارک یوجین حس خوبی نداشت. دوستان بهتری هم می تونست پیدا کنه. دوباره به خودش حق داد و فکر کردن به آینده جونگین رها کرد تا به کلاس درس برگرده.
YOU ARE READING
Wish
Vampireکیم جونگین، جفت ومپایر کوچکی که از سرنوشت خودش هیچ چیز نمیدونه و تا هشت سالگی در پرورشگاه زندگی کرده. همون دوران کودکی با جفتش روبرو میشه.. جفتی که یک وارث نیرومند و پولدار. جفت پرنس اوه سهون