.
.
.
.
.
.
.وقتی ادوارد از شهر خارج شد , لویی با دیدن منظره ی زیبای دشت های سرسبزی که با نو افکن روشن شده بودن به وجد اومد
:واو , من فکر میکردم داریم میریم رستوران
ادوارد با رسیدن به یه ویلا ماشین رو متوقف کرد
:اینجا میتونه رستوران هم باشهدر رو برای لویی باز کرد و با هم وارد ویلا شدن , ویلا به سبک کالیفرنیایی با درخت های بلند اطرافش , پر نور طوریکه انگار روز بود
با صدای خوردن امواج به هم لویی سریع به ادوارد نگاه کرد
ادوارد خندید:اوه ناو پرنسس , این فقط یه دریاچه ی مصنوعیه , تا کنار دریا ما باید ساعت ها رانندگی میکردیم و تو فردا مدرسه داری
:واو , شما چقدر پول دارین? ..... و اینکه اون مدرسه رو یادم ننداز ,کاش مدرسه وحود نداشت
:فقط یکسال دیگه , همه چیز تموم میشه , شاید دانشگاه?
در خونه رو باز کرد ,یکی از خدمه جلو اومد تا کتشو دربیاره و یکی دیگه کت جین لویی رو خواست در بیاره
:دونت تاچ هیم
ادوارد جلوی لویی ایستاد و کت جین لویی رو دراورد
اونو به خدمتکار داد:وسایل و اماده کردین?
:بله آقا
ادوارد سرشو تکون داد
:پرنسس , از این طرفوقتی لویی رو سمت آشپزخونه برد یه صندلی کنار کانتر براش کشید تا لویی روش بشینه
پیشبند رو بست , دستمال گردنشو کشید بالا و اونو مثل یه هد بند برای گرفتن موهاش درست کرد
:تو مثل خدایان یونانی هستی
:چی?
:عااا ... هیچی ... عام داری چیکار میکنی?
ادواردلبخند زد اون یه خوناشام بود و حتی میدونست تو فکر ادما چی میگذره
:آشپزی پرنسس
:واو ... واقعا?
:با خودم فکر کردم , این بهت حس خوبی میده
:بابت دروغی که به زین گفتم متاسفم , قسم میخورم من اهل دروغ نیستم , ولی کوچیکترین دروغام سریع برملا میشن , عاه
:Big or small , lies are lies babe
:بیبی! ... اووم ساری
:امشب میتونم کمکت کنم یکی از دروغات حقیقی بشه , لطفا دیگه بکسی دروغ نگو , تو خیلی بی نقصی لو , بهش نیازی نداری
لویی اب دهنشو قورت داد
"اوه گاد , بیبی! لو! توی یه شب! قلبم داره میاد تو دهنم ":عام , ممنونم , من سعی میکنم دیگه دروغ نگم
YOU ARE READING
WOLF
Fanfiction❌COMPLETE❌ Triplet harry edward marsel #larry تخیلی _گرگینه :Sorry baby, but you are an omega * * * :متاسفم عزیزم اما , باید قبول کنی تو یه امگا هستی . . 🌼🌹🌻🌺