زمان :گذشته ی دور
پسر بچه با نگرانی پشت زن پنهان شد،اما پسر نوجون جلو اومد و دستش رو کشید.
با خجالت از مخفی گاهش بیرون اومد. با گونه های سرخ تقریبا زمزمه گنگی کرد.
_س.. لا... م
پسر نوجون دستی به موهای به هم ریخته اش کشید و لبخند درخشانش رو تحویل پسر بچه داد.
+سلام!
پسر بچه با خجالت دوباره به پشت زن فرار کرد، که باعث خنده هردو نفر شد.
زن دستی به موهاش کشید و پسر بزرگتر رو مخاطب قرار داد.
_ببخشید... یکم خجالت میکشه. مطمئن باش از تو خوشش میاد.+مسئله ای نیست.
و دوباره به پسر بچه ای که داشت دزدکی اونو نگاه میکرد خندید.+میخوای با من بازی کنی؟
با خجالت جلو اومد.
_سیی!(آره)
زن اونو تشویق کرد.
_ هنوز یک هفته هم نشده و اون داره یاد این زبان رو یاد میگیره.پسر نوجون دستی به موهاش کشید و دست پسربچه رو گرفت، همراه با هم از زن دور شدن.
+چه پسر باهوشی... میخوای با هیونگ تمرین کنی خیلی زود یادت میدم.
_باشششه! هیونگ.
با ذوق خندید و دست هیونگش رو فشرد.
_ بهم بگو "فراتلو"به سختی زمزمه کرد _فِ... را تلو
_افرین حالا سریع بگو.
_فراتلو!
_میدونی یعنی چی.
پسر بچه سرش رو تکون داد. _نه
_ یعنی من و تو برادریم ، باشه؟ من هیونگتم
_ اوکی.
پسر خندید و بچه رو از روی زمین بلند کرد.
_پس اینو هم بلد بودییی..
.
.
.
.
_ با... باشد که تا... ابَ.. ابَ._ابَد.
_ابَد.. ما را هدایت کنی... آمین.
دستی به سر پسر کوچیک تر کشید.
_خیلی خوب بود تهیونگ... واقعا زود یاد میگیری.هربار که برادر بزرگترش از اون تعریف میکرد ذوق زده میخندید.
_متشکرم فراتلو!
_بهت که گفتم... باید بگی "گِراتسْیه"
تهیونگ به سرعت حرفش رو اصلاح کرد.
_گراتسیه فراتلو!_آفرین... حالا میتونی بخوری.
پسر بچه دست های قفل شدش رو باز کرد و به سرعت قاشق رو برداشت تا غذاش رو شروع کنه.
YOU ARE READING
RANDY
Action[کامل شده] "رَندی" داستان آدم هایی که گذشته شون اونها رو افسار گسیخته کرده. ¬افسارگسیخته ¬ ___________________ _مطمئن باش توی اون اداره کسی رو به اندازه من پیدا نمیکنی که بخواد کل خشابش رو توی دهنت خالی کنه.... مراقب حرفات جلوی من باش عوضی، درسته م...