XIII

12.5K 2.3K 438
                                    

زمان :گذشته ی دور

پسر بچه با نگرانی پشت زن پنهان شد،اما پسر نوجون جلو اومد و دستش رو کشید.

با خجالت از مخفی گاهش بیرون اومد. با گونه های سرخ تقریبا زمزمه گنگی کرد.

_س.. لا... م

پسر نوجون دستی به موهای به هم ریخته اش کشید و لبخند درخشانش رو تحویل پسر بچه داد.

+سلام!

پسر بچه با خجالت دوباره به پشت زن فرار کرد، که باعث خنده هردو نفر شد.

زن دستی به موهاش کشید و پسر بزرگتر رو مخاطب قرار داد.
_ببخشید... یکم خجالت میکشه. مطمئن باش از تو خوشش میاد.

+مسئله ای نیست.
و دوباره به پسر بچه ای که داشت دزدکی اونو نگاه میکرد خندید.

+میخوای با من بازی کنی؟

با خجالت جلو اومد.

_سیی!(آره)

زن اونو تشویق کرد.
_ هنوز یک هفته هم نشده و اون داره یاد این زبان رو یاد میگیره.

پسر نوجون دستی به موهاش کشید و دست پسربچه رو گرفت، همراه با هم از زن دور شدن.

+چه پسر باهوشی... میخوای با هیونگ تمرین کنی خیلی زود یادت میدم.

_باشششه! هیونگ.

با ذوق خندید و دست هیونگش رو فشرد.
_ بهم بگو "فراتلو"

به سختی زمزمه کرد _فِ... را    تلو

_افرین حالا سریع بگو.

_فراتلو!

_میدونی یعنی چی.

پسر بچه سرش رو تکون داد. _نه

_ یعنی من و تو برادریم ، باشه؟ من هیونگتم

_ اوکی.

پسر خندید و بچه رو از روی زمین بلند کرد.
_پس اینو هم بلد بودییی.

.
.
.
.
.
_ با... باشد که تا... ابَ.. ابَ.

_ابَد.

_ابَد.. ما را هدایت کنی... آمین.

دستی به سر پسر کوچیک تر کشید.
_خیلی خوب بود تهیونگ... واقعا زود یاد میگیری.

هربار که برادر بزرگترش از اون تعریف میکرد ذوق زده میخندید.

_متشکرم فراتلو!

_بهت که گفتم... باید بگی "گِراتسْیه"

تهیونگ به سرعت حرفش رو اصلاح کرد.
_گراتسیه فراتلو!

_آفرین... حالا میتونی بخوری.

پسر بچه دست های قفل شدش رو باز کرد و به سرعت قاشق رو برداشت تا غذاش رو شروع کنه.

RANDYWhere stories live. Discover now