‌XXVII

12.8K 2.2K 507
                                    

_سوال هامو جواب بدی.

جانگ وو دوباره خندید.
_ اینکه خیلی راحته.

تهیونگ راضی از اینکه معامله اش جور شده کاملا جدی پرسید.
_ تو واقعا پسرشی؟

جانگ وو پرسید .
_ بابام؟

_ اره .

با اینکه نمیدونست این هیونگ چرا داره این سوال رو میپرسه سرش روتکون دادو تایید کرد.

اخم تهیونگ بیشتر شد.

_ مامانت کجاست؟

تهیونگ انتظار نداشت بچه به طرز عجیبی غمگین بشه و توی مبل فرو بره.

_ ماما میگه پیش خداست.

تهیونگ چرخی به چشم هاش داد.
_ مگه جا قحطه.

پسر بچه چیزی نگفت.

تهیونگ دید که جانگ کوک داره بر میگرده پس به سرعت گفت.
_ این سوالا رو به بابات نمیگی .

جانگ وو با خوشحالی پرسید.
_ حالا میتونم با سگتون بازی کنم؟

_ اره لیاقت این جایزه رو داری.

جانگ وو ناگهان انگار که موضوعی رو به یاد اورده  داد زد.
_بابا!

تهیونگ از جا پرید.
...مجبوری داد بزنی بچه !

اما جانگ کوک انگار که عادی ترین روتینه زندگیشه با ارامش به پسرش نگاه کرد.

_ امروز یه هیونگ گفت بهت یه چیزی بگم .

جانگ کوک اخم کرد.
_ کجا ؟

_ داخل مهد.

تهیونگ بی توجه به اونها لیوانش رو برداشته بود و داشت به نگاه کردن به اطراف حواسش رو از مکالمه قبلیش با اون بچه پرت میکرد.

_چی گفت.
جانگ کوک پرسید و نگاه کوتاهی به تهیونگ انداخت.
چرا دوباره ساکت شده ؟

_ گفت :" بهت بگم دلقکا فقط به بچه های خوب جایزه میدن "

تهیونگ و جانگ کوک خشک شدن.

جانگ کوک با شتاب مقابل پای پسرش نشست.
_ مطمئنی ؟...مطمئنی همینو گفت ؟

_ اره...بابا میخوای بری سیرک؟ میشه منو هم ببری.

تهیونگ انگار که ناگهان به خودش اومده باشه جانگ کوک رو کنار زد و با عجله پرسید.
_ اون هیونگ چیز دیگه ای نگفت ....کاری نکرد ؟

جانگ کوک شوکه به تهیونگ نگاه کرد.

پسر بچه انگار که مطمئن نباشه با صدای ضعیفی گفت.
_ بهم جایزه داد.

تهیونگ داد زد.
_ چی بهت داد ...زود باش!

جانگ وو ترسیده بود ...با عجله به سمت پدرش دوید .

جانگ کوک با ترس پسرس رو بغل کرد و موهاشو بوسید.
فکر از دست دادن جانگ وو انگار رعشه به کل وجودش انداخته بود.

RANDYDove le storie prendono vita. Scoprilo ora