-.Harry Styles.-امروز صبح اولین باری بود که هری خواب موند. خالصانه بخوایم بگیم؛ هری دلش میخواست دوستپسری داشتهباشه که صبحا درحالی که هنوز خوابآلوده نوازشش کنه، گودی گردنشو ببوسه به امید اینکه بتونه بیدارش کنه چون به هرحال این «کار» بود که صداشون میکرد. آره! اون ترجیح میداد که به این روش از خواب بیدار بشه نه با ویبره برنامهریزی شده تلفن همراهش و برخلاف میلش گزینهدوم روالی بود که از همون اول اتفاق میفتاد و جا افتادهبود. آخر هفتهها هم تفاوت چندانی وجود نداشت و از اونجا که مئیل عادت داشت صبحها زود از خوب بیدار بشه، کش و قوس اومدن توی تخت زیاد براش جالب نبود. ناگفته نماند که برنامه مئیل توی بعضی از روزا شبیه به قبل نبود اما حداقلش این بود که هری میتونست اونو برای روزایی که کار نمیکرد -مثل صبحهای یکشنبه- کنار خودش داشتهباشه یا مثلاً شنبهشب برن بیرون. فقط مسئله اینجا بود که پسرِ بزرگترِ این زوج، زیاد آدم رمانتیکی نبود. اون گل و شکلات خریدن، کلیشههای کوچیک، کلمات شیرین، ناز و نوازش یا حتی غذاهاییو که میشه توی یه فضای عاشقانه خورد رو بلد نبود و به چیزی جز کار و پولی که در ازای اون به دست میاورد اهمیتی نمیداد. البته که اون حقوق خوب و به ازاش جایگاه خوبی هم داشت. هری با خودش فکر میکرد که میتونه توی این فضا طاقت بیاره اما امیدش به سرعت از بین رفت زمانی که متوجه شد که دوستپسرش ساعات بیشتری رو نه با هری بلکه با بیماراش میگذرونه. بهتر بخوایم توضیح بدیم این کار و مقام مئیل به عنوان یه رئیس مشهور بود که فداکاری هری رو طلب میکرد نه خود مئیل. اما حتی یه رهبر هم زمان خالی برای همسرش پیدا میکنه؛ چرا مئیل نباید اینطور باشه؟
و در آخری هری بود و انبوهی از سوالات بدون جواب که جرعت پرسیدنشون رو نداشت درواقع موقعیتشو هم نداشت! هر روز صبح درحالی که توی ملحفههای سرد دور خودش میپیچید از خودش میپرسید که "آیا چیزی رو توی زندگیش از دست نداده؟" یا "آیا انتخاب نادرستی رو در رابطه با پارتنرش انجام داده؟". شاید اصلاً تند رفته بود! و اینا چیزایی بودن که فرفری نمیخواست باورشون کنه. برای اینکه از روز اول به مئیل وابسته شدهبود، برای اینکه عشق اولش بود و امید داشت که آخریش هم باشه. حتی با وجود رفتار های بد... اون بود کسی که باکرگیشو دو دستی تقدیمش کرد، اون بود کسی که باهاش عشق رو کشف کرد، فقط اون و نه هیچکس دیگه. و شاید مشکل همینجا بود که به جز اون هیچکس دیگهای رو نمیدید. شبیه یه نوع وابستگی ناسالم.
هنوز ساعت هشت نشده بود که هری از خونه زد بیرون؛ بر اثر دوشی که گرفته بود کاملاً سرحال اومده و لباسای گرمشو تن کردهبود. امروز شانس اینو داشت که کارشو زودتر تا ظهر تموم کنه و دوباره به گرمای خونش پناه ببره. شنبه خودشو با کتاب خوندن توی تخت یا سریال دیدن درحالی که انتظار دوستپسرشو میکشید تا طرفای ساعت پنج عصر برگرده مشغول میکرد. میتونست مثل بقیه همسنسالاش از شهر بزنه بیرون، دوستای جدید پیدا کنه یا به سادگی وقتشو توی یه کلاب بگذرونه؛ فقط مشکل اینجا بود که هری زیاد اهل اینکارها نبود. بر عکس؛ اون دوست داشت توی کارهایهنری سَرَک بکشه اونم درحالی که داره یه لیوان چای مینوشه. تعداد دوستایی که داشت به زور به انگشتای یک دست میرسید؛ میشل و ساشا که همکاراش حساب میشدن و یکی از دوستای بچگیش که دوسالی میشد که اسباب کشی کردهبود وحالا هری فقط از طریق اینترنت باهاش در ارتباطبود. احتیاج نداشت خودشو با آدمای زیادی احاطه کنه همونایی که باهاش روراست بودن کفایت میکردن. البته اون میتونست مئیلو هم حساب کنه اما خوب درواقع، اون یه دوست نبود. بعضی از زوجا رابطهای مخلوط از این دوتا داشتن یعنی هم دوست و هم زوج، اما اونا این تیپ از افراد نبودن. واقعیتِ اینکه اونا روز به روز همو کمتر میدیدن هم به این مسئله دامن زدهبود.
ESTÁS LEYENDO
Art & Coffee |Persian translation|
Fanficاون عادت داشت که از هر چیزی که به نظرش بی نظیر میومد، عکس بگیره؛ اینکارو به اجبار انجام نمیداد و همین مهم بود. از یه منظره زمستونی با جزئیات ساده،یه میوه،یه دسته گل یا حتی یه صورت نرم و ابریشمی. زیبایی دنیا توی تمام چیزایی پیدا میشد که میتونست زندگی...