بازگشتش بعد از چهار روز به اون خونه هنوزم حس بَدیو بهش منتقل میکرد. حسی که باعث شکستهشدن سد اشکاش میشد. دیوارها دوباره رنگ شدهبودن و همهچیز اطرافش جدید بود. همهی اینها برای زندانی جدید. اینجارو دوست نداشت، حتی ازش متنفر بود. حداقل حالا اومدنش باعث میشد تنها باشه. همهچیز آروم بود. ساکت و راکد؛ درست مثل زمانهایی که هری منتظر برای اومدن مئیل بود. همون زمانهایی که پشت کار دروغیش پنهان میشد تا با زنهای مختلف بخوابه. اینکارو میکرد و بعد با بیشرمی تمام برمیگشت، توی چشمای هری نگاه میکرد و از بیمارای اورژانسیش صحبت میکرد. بعد از چند ماه هم که زجرها شروع شد؛ شکنجه شد، ازش سوءاستفاده شد، روی زمین موند و ضربات مئیلو تحمل کرد درحالی که توهینهاش توی گوشش میپیچید. فقط با مئیل میخوابید تا بتونه نیازای اونو برطرف کنه و جلوشو بگیره تا بیشتر اذیتش نکنه. اون با تمام اشکها، فریادها، گریهها، ضربهها، دروغا و توهینها دست و پنجه نرم کردهبود. و در حال حاضر، آرامش و سکوت احاطش کرده بود. حس قوی بودن داشت، حس آزادی. دیگه باری روی دوشش نبود. خورشید ابرای سیاهو کنار زدهبود تا آسمونو دوباره آبی و روشن کنه. دیگه گلها از شکفتن و زیبا کردن جهان نمیترسیدن.هری سه ساعتی میشد اونجا بود و توی اون مدت تمام وسایلی که به نظرش میومدنو جمع کردهبود و توی کارتن گذاشته بود. لباساش، وسایل شخصیش، کتاباش و وسایل هنریش. اونجا دیگه تقریباً خالی بود، اگر عکسهاش که به دیوار زدهبود رو نادیده میگرفتی. اونارو هم آروم آروم از دیوارد جدا کرد و توی آلبوم گذاشت. بعد به عکسای دوتاییشون نگاه کرد، سه تا بیشتر نبودن. مئیل نه بهش نگاه میکرد و نه لبخند میزد. توی یکی به طرف جایی سرشو برگردونده بود. توی عکس دیگهای به گوشیش نگاه میکرد و توی عکس آخر داشت روزنامه میخوند. عکسارو توی جیبش گذاشت و به حیاط رفت، اونجا باربیکیوییی بود که بیشتر از یک بار استفاده نشدهبود. چندتا چوب خشک پیدا کرد و با کبریت روشنشون کرد. دست برد عکسارو از جیبش خارج کرد و برای آخرین بار بین انگشتاش نگاهشون کرد. بدون لحظهای تعلل تمامشونو توی شعله های بوجود اومده انداخت و ایستاد تا سوختنشونو ببینه. دیگه نه خاطره ای وجود داشت و نه شیطانی.
فرفری خوشحال بود. خوشحال از اینکه تونسته بود به اون کابوس پایان بده، خوشحال از اینکه خطی روی عامل تهدید خوشبختیش کشیدهبود. کارتنهایی که توی خونه بود نشون از همین داشت، نشونهای بود که میگفت زندگی زجر آور قدیمیش تموم شده و اون داستان غمانگیز قدیمی دیگه وجود خارجی نداره. حالا دیگه اشتباهات گذشتشو تکرار نمیکنه. از صفر شروع میکنه و تا صد میره. اینبار شاید خوشبخت بشه. همراه زین کنارش، اون میتونست به همهچیز برسه. همراه زین قدرتش برگشتهبود. هم از لحاظ فیزیکی و هم احساسی. همراه زین چهرهی واقعیشو نشون دادهبود. بدون ماسکی از یه لبخند مصنوعی. الان میتونست زندگی کنه، خوشبختیو، شجاعت و آزادیو حس کنه. کلیدشو کنار یه گلدون گذاشت. احساس غمگین بودن نداشت. نه به اندازه وقتی که خونهی بچگیشو ترک میکرد تا با به اینجا اومدنش بزرگترین اشتباه زندگیشو مرتکب بشه. برعکس خیلیم خوشحال بود. خوشحال از اینکه میتونست بالاخره هوای تازرو نفس بکشه.
VOUS LISEZ
Art & Coffee |Persian translation|
Fanfictionاون عادت داشت که از هر چیزی که به نظرش بی نظیر میومد، عکس بگیره؛ اینکارو به اجبار انجام نمیداد و همین مهم بود. از یه منظره زمستونی با جزئیات ساده،یه میوه،یه دسته گل یا حتی یه صورت نرم و ابریشمی. زیبایی دنیا توی تمام چیزایی پیدا میشد که میتونست زندگی...