"Chapitre dix"

327 68 50
                                    


-.Zayn Malik.-

بعد از پنج روز زین هنوز شجاعت اینو پیدا نکرده‌بود که به کافه برگرده یا حتی به فرفری نزدیک بشه. حادثه‌ای که اون‌روز توی گالری اتفاق‌افتاد مثل صدای پای اسب توی سرش میپیچید و شکنجش میداد. زین فقط میخواست از سوختگی و آسیب‌های بعدش که به سر پسر جوونتر میرسید جلوگیری کنه اما چیزی که تصورشو هم نمیتونست بکنه این بود که تن پسر پر بود از همون آسیب‌ها. فقط هم دلیلش ریختن قهوه‌ی داغ روش نبود؛ بیشتر شبیه اثر ضربه یا زخم بود، مشخص هم بود که بیشترشون به تازگی ایجاد شدن. نمیدونست از کجا اومدن اما مطمئن بود که خودش اونهارو بوجود نیاورده. ذهنش پر بود از انبوه سوالاتی که جواب همشون به فرفری ختم میشد. همین بود که از اون روز تا حالا دستش به یه قلموهم نخورده‌بود. منبع الهامش خشک شده‌بود. توی یک چشم بهم زدن. یا توی خونش رو‌به‌روی تلویزیون بود و یا توی اتاقش روی تخت. فکر میکرد، دنبال یه جواب میگشت و تکه‌های بهم ریخترو بهم میچسبوند. از یک طرف نمیخواست خودشو به اجبار وارد زندگی پسری کنه که به زور یک ماه بود که میشناختش و از طرف دیگه... هنوز نگاهی که پسر بهش انداخته‌بود توی سرش میچرخید؛ نگاهی که بی‌رنج نبود. میدونست، حسش کرده‌بود. با اینکه هری اون یکشنبه درخواست کمک نکرده‌بود اما زین احساس کرده‌بود که واقعاً بهش نیاز داره. کلماتش مخالف این موضوع بودن اما تنش، چشم‌هاش داشتن این حقیقتو اونقدر بلند فریاد میزدن که تحملش سخت شده‌بود.

لوک میخواست بدونه که زین چرا به آتلیه نمیره؟ چرا همه‌ی زمانشو توی آپارتمانشون میگذرونه؟ چرا خودشو بین چهارتا دیوار حبس کرده؟ زین لب‌ازلب باز نمیکرد و زمانی هم که صحبت میکرد فقط بهانه میتراشید که حالش خوب نیست، یا واقعاً چیزی برای خلق کردن به ذهنش نمیرسه. پسر بلوند دروغاشو باور نمیکرد اما میدونست هیچ راهی‌هم وجود نداره که بتونه جواب سوالاشو بگیره. و سبزه‌هم میخواست تا جایی که میتونه به کسی چیزی نگه؛ وظیفش بود، هرچی افراد کمتری در جریان باشن بهتره. قطعاً هری نمیخواست تموم دوستاش بدونن که بدنش پره از انواع آسیب‌ها. دقیقاً کل بالا تنش با یه عالمه کبودی، خراش و جای ضربه پوشیده‌شده. زین به کسی نگفته بود چون تصورش‌ هم کلمات رو از لب و ذهنش پاک میکرد. دلش میخواست زمانو به عقب برگردونه و اون فنجون لعنتیو روی میز بذاره یا اون مدادو از روی زمین برداره. فرفری خجالت‌زده و ناراحت بود، زین متوجه شده‌بود چون دستاشو میدید که میلرزیدن و چشم‌هاش که از هرگونه ارتباطی خودداری میکردن. و اون میفهمید، خوبم میفهمید. درحالت عادی دستشو روی شونه‌ی پسر میذاشت و میگفت که اشکال نداره و همه‌چیز درست میشه، که دیگه راجع بهش صحبت نمیکنن. اما نتونست‌ هیچ حرکتی بکنه؛ به خاطر دیدن پسری که مورد ضرب و شتم قرار گرفته‌بود کاملاً از کار افتاد. پس برای اینکه خشمشو، ناراحتی و رنجشو آروم کنه سیگار پشت سیگار کشیده‌بود. توی دو روز نزدیک دو پاکتو تموم کرده‌بود. قفسه‌ی سینش میسوخت و تیر میکشید اما واسش بی‌اهمیت بود؛ چیزای مهم‌تری برای نگرانی داشت.

Art & Coffee |Persian translation|Onde histórias criam vida. Descubra agora