"Chapitre quinze"

383 69 71
                                    


-.Harry styles.-

هری از زین ممنون بود، چون وانمود نمیکرد که توی همه‌ی جریانا همراهشه. اون واقعاً اینطور بود و مدرک اثباتش این بود که زین اینهمه راهو فقط به‌خاطر هری اومده بود درحالی که دوست‌پسرش حتی به خودش زحمت نداده بود یه زنگ بزنه و ازش خبر بگیره و این حقیقتاً قلبشو میشکست. این قلبشو میشکست وقتی میدید کسی که تقریباً چند ماهه میشناستش بهش وابسته‌تر از اونیه که حدوداً دوسال از زندگیشو باهاش شریکه. اینو میدونست که مئیل دوستش نداره، از خیلی قبل‌ها فهمیده بود و حالا خودشم دیگه چیزی حس نمیکرد. فقط یک نقطه‌ی خالی بزرگ. یا شاید فقط درد. حسش حتی رنجش هم نبود چون دیگه به این عادت کرده بود که هربار نقش آدم ضعیفو بازی کنه و با ضربه‌های مئیل روزشو بگذرونه. یه روتین شده‌بود واسش... یه عادت. یه قسمت از زندگی عادیش که با اومدن به اینجا فراموشش کرده‌بود و نمیدونست زندگیش دیگه بدتر از این نمیشه. میدونست پارتنرش بالاخره ترکش میکنه چه هفته‌ی دیگه باشه، چه چند ماه بعد و چه همین فردا. اهمیتی نداشت کِی، بالاخره اتفاق میفتاد. میدونست، حسش کرده‌بود. حتی نمیفهمید مئیل چرا باهاش مونده. به راحتی میتونه واسه خودش زنیو پیدا کنه که پولدار و دست‌و‌دل‌باز باشه و هرکاری که بخوادو واسش انجام بده. مئیل کنترل کننده بود؛ قدرت میخواست و پول و مواد، الکل و سکس. یه عالمه سکس. این واسش از نون شبم واجب‌تر بود. میخواست زور و توانشو به رخ بکشه. رئیس خونه اون بود و این حقیقت خیلی دیر به چشم فرفری اومد.

اینجا اومدن زین چشماشو بیشتر به شرایط باز کرد. چشماشو بیشتر به جذابیت زین باز کرد. هیچ انسانی نمیتونست اینطوری زندگی کنه؛ توی یه جهنم که تنها چیزی که نصیبش میشه شکنجه‌ی جسمی‌ایه که نمیتونه به‌خاطرش حرفی بزنه چون فکر میکنه که مشکل از خودشه. که باید تغییر کنه، که باید بهتر و کافی بشه تا چشمای مو بلوطیو باز کنه. دروغ به خوردش رفته‌بود، بزرگ‌ترین دروغ توی کل زندگیش. فقط به خاطر پسر سبزه بود که حالا به واقعیت برگشته‌بود. اومدنش به زندگی هری همه‌چیزو عوض کرده‌بود، از همون لحظه‌ی اولی که پا به کافه گذاشت و سعی کرد مخشو بزنه. یه غریبه چشماشو به واقعیت زندگی مشترکش باز کرده‌بود. هری باید تمومش میکرد باید این جهنمو متوقف میکرد قبل از اینکه کل آیندشو به آتیش بکشه. به تعویق انداختن چیزا اونارو فقط پیچیده‌تر میکرد. ولی بعدش چی؟ ترک کردن کسی که میخواستی باهاش زندگیتو بسازی یکم غیر ممکن بود. باید وسایلشو، خونشو و حتی شاید کارشو رها میکرد. چون فقط پول اجاره‌ی یه آپارتمانو نداشت که نیازاشو برطرف کنه و مجبور میشد برگرده پیش خانوادش و صبر کنه. دور از دوستاش، دور از کارش و زندگیش.

-دیر شده، فکر کنم بهتر باشه برگردم خونم...

زین کل شبو اونجا مونده‌بود، برای شام هم همینطور. پدر و مادر هری مهربون و صمیمی بودن و زیاد سؤال پیچش نکرده‌بودن. فقط ازش راجع به کارش پرسیدن و اینکه چقدر وقته پسرشونو میشناسه. و فرفری یکم معذب بود، به تمام چیزایی فکر میکرد که احساساتشو باز بیدار کرده، خصوصاً به اون بوسه. به تموم اون توجهی فکر میکرد که به‌یک‌باره نصیبش شده بود. اون میخواست دوباره شروع کنه. میخواست دوباره جوری همو ببوسن که انگار زندگیشون بهش وابستس، انگار واقعاً میخوانش، انگار دنیا دیگه داشت به آخر میرسید. ولی اون همچنان میترسید که بحثشو پیش سبزه باز کنه و زین بگه که چیزی به جز یه اشتباه بینشون اتفاق نیفتاده. به هرحال چرا اون باید وقتشو با یه پسر ضعیف و رقت‌انگیز مثل هری بگذرونه؟ اما نمیتونست به این فکر نکنه که زین به‌خاطر هری برگشته‌بود و حالا اینجا کنارش بود، به پشت روی تختش دراز کشیده بود. نگاهشون خیره به سقف بود و فقط باهم حرف میزدن. حالشون جفتشون خوب بود مخصوصاً هری. چون حس میکرد دیگه تنها نیست، کسی برای کمک کردن بهش و گوش دادن به حرفاش اونجا بود.

Art & Coffee |Persian translation|Donde viven las historias. Descúbrelo ahora