-.Zayn Malik.-سیگار به لب هنوز توی ماشین نشسته بود، با دست لرزونش گرفتش و از پنجره بیرون پرتش کرد. نیم ساعتی میشد اینجا نشستهبود و فکر میکرد. بعد از دو روز حالا اومدهبود با هری حرف بزنه. این بهترین راهحل بود. تصمیمی که برای راستگویی گرفته بود، زندگیشو تحتالشعاع قرار میداد اما بارِ این تصمیم فقط روی دوش خودش نبود. با میشل حرف زده و نقششو بارها توی ذهنش مرور کردهبود اما حالا، همهچیز اونطور که تصور میکرد نبود. قلبش بی محابا میکوبید، تنش میگفت برگرده و خودشو قاطی زندگی پسری نکنه که به زور میشناستش اما مغزش میگفت بره و شجاعتشو تو دستاش بگیره، همهچیزو بهش بگه و اون عکسارو بهش نشون بده. به خاطر خوشحالیش هرکاری میکرد. حتی اگر به نفعش نباشه.
هری نباید توی اون دروغ زندگی میکرد و مئیل دیگه نمیتونست اوضاع و حالش رو بدتر کنه. بسه دیگه، بازیش زیادی ادامه پیدا کردهبود. از همون لحظهای که چشم زین بهش افتاد، همون لحظه که اومد هری رو ببره، پسر سبزه حس بدیو بهش پیدا کردهبود. چشمای سرد و تن زمخت و اون کلمات سخت حالشو بهم میزدن. هیچوقت کسی رو ندیدهبود که بتونه انقدر حس بدو با خودش به یه فضا بیاره. اما حالا زین نمیتونست بره و به هری بگه، فقط برای اینکه میترسه بهش آسیبی بزنه.
برای اینکه مطمئن بشه تلفنش همراهشه، مکث میکنه و دستشو توی جیبش میبره. مطمئنتر از همیشه به سمت خونهی هری راه میفته خونهای که آدرسشو از میشل گرفته بود. دستش وقتی به سمت زنگ میرفت میلرزید و قلبش دیوانهوار میکوبید. وقتی زنگ زد چیزی به جز سکوت به گوشش نرسید اما کمی بعد در ورودی باز شد. فرفری توی چهارچوب در بود و با اون موهای ریخته توی صورتش فقط کمی از چهرش مشخص بود و نگاهش دوخته شدهبود به زمین. انگار از چیزی شرمگین بود. کمی طول کشید تا یکی از اونها شجاعت حرف زدنو بدست بیاره.
-سلام هری منـ... من باید باهات صحبت کنم.
+بدموقع اومدی... سرم شلوغه.
-نمیتونم صبر کنم درواقع.
+زین منـ...
-خواهش میکنم هری، مهمه.فرفری لبشو گزید و بعد از یه نفس عمیق، کمی فکر کرد. درو بیشتر باز کرد و از جلوش کنار رفت تا زین بتونه بیاد داخل. زین که همین حالا قدم بلندی به طرف خونه برداشتهبود با لبخند تشکر آمیزی به هری نگاه کرد. هری اما سرشو بالا نیاورد و مستقیماً به طرف آشپزخونه رفت. زین دور و اطرافشو کمی برانداز کرد و سریعاً متوجه شد که همهجا به خوبی دکور شده و تمیزه. خودشو نزدیک آشپزخونه رسوند و جایی به دیوار تکیهزد. هری رو دید که فنجونایی رو بیرون میاره، روشن بودن قهوهساز هم دلیلشو مشخص میکرد.
+چیزی میخوری؟ چایی، قهوه...
-نه ممنون.سکوت بینشون زیادی سنگین بود و هیچکدوم توان گرفتن بحثو نداشت. زین چیکار باید میکرد؟ نمیتونست هری رو رها کنه و به زندگیش ادامه بده. میخواست باشه، باشه و بهش کمک کنه و بگه همهچیز درست میشه. میخواست پیشش باشه پیش کسی که چیز زیادی ازش نمیدونست اما همون اطلاعات کم، همون اشتراکات هنریشونم کفایت میکرد. بازم میتونستن چیزای مشترک پیداکنن، فقط نیاز بود که از این مشکل رد بشن. یک دقیقههم نباید از دست میرفت، مئیل ممکن بود هر لحظه سر برسه. اگر بیاد تمام نقشههاش نقش بر آب میشه. بالاخره پسر سبزه شروع به صحبت کردن کرد.
VOUS LISEZ
Art & Coffee |Persian translation|
Fanfictionاون عادت داشت که از هر چیزی که به نظرش بی نظیر میومد، عکس بگیره؛ اینکارو به اجبار انجام نمیداد و همین مهم بود. از یه منظره زمستونی با جزئیات ساده،یه میوه،یه دسته گل یا حتی یه صورت نرم و ابریشمی. زیبایی دنیا توی تمام چیزایی پیدا میشد که میتونست زندگی...