"Chapitre quatorze"

390 69 108
                                    


-.Zayn Malik.-

روزا کش میومد و هیچ‌چیز انگار مثل گذشته پیش نمیرفت. هری و زین همو ترک کرده‌بودن و به مدت سه روز بود که طی یک سناریوی تکراری از هم فرار میکردن. هیچ خبر خاص و جدیدی نبود البته به‌خاطر خود زینم بود، اون تقریباً به جز برای کار به هیچ عنوان از خونه بیرون نرفته‌بود. فقط میرفت آتلیه با بقیه صحبت کوتاهی داشت و باز برمیگشت خونه، روتین کوچیک همیشگی. و این درحالی بود که معمولاً قبل از اتفاقات اخیر دوست داشت بیرون بره. حتی اگر فقط برای نوشیدن یه قهوه همراه دوستاش یا ساده‌تر، گرفتن چندتا عکس از غروب آفتاب توی شهر باشه. اون الهام گرفتنو دوست داشت، دوست داشت روشن شدن ساختمونها اولای عصرو ببینه وقتی که روز جای خودشو به شب میده. یا حتی دم‌دمای صبح که آسمون یکم صورتی رنگه و خورشید نوک بینیشو لمس میکنه، زین دوست داشت از پشت پنجره‌ی اتاقش طلوعو تماشا کنه. اما از همه بهتر واسش وقتی بود که به Tower Bridge میرفت، حالا برای چند روز بود که حتی برای ستایش اونجا هم به خودش زحمت بیرون رفتن نداده‌بود.

و همه‌ی این جزئیات از نگاه لوک دور نمونده‌بود. وقتی برگشته‌بود، توی اتاقش درحال بازی کردن پیداش کرده‌بود. کنار زین روی تختش دفترشو دیده بود و یه مداد بین صفحاتش. روی تخت با فاصله ازش نشست اما زین حواسش معطوف بازی ویدیویی و کشتن زامبیا وسط یه جنگ بود. بهش نگاه کرد، شلوار راحتی و تی‌شرت مارولی که روزها بود تعویض نشده تنش بود و لباسای دیگه کف اتاقو پوشونده‌بودن. با فشار دادن دکمه‌ای بازیو متوقف کرد تا توجه پسرو به خودش جلب کنه.

~الو، از زمین به زین!
-جریان چیه؟
~جریان اینه که تو تقریباً هفده ساعت تمام توی این لباسا به تختت چسب شدی.
-نه نشدم، من دستشویی رفتم و یه ظرف غلات برداشتم.
~الانم یه مدال میخوای؟_لوک پرسید درحالی که ابروهاشو توی هم گره میزد_بی شوخی زی، معنی اینا چیه؟ گالری چی؟
-حس رفتن به اونجارو واقعاً ندارم همین.
~ولی هنر یه راه فراره واست، میتونه کمکت کنه.

سبزه شونه‌هاشو بالا انداخت و به دسته‌ی بازیش خیره شد، لوک میدونست که یه چیزی اینجا درست نیست، که خلق زین زیاد رو‌به‌راه نیست. زین خودش میدونست چشه، اون روزهارو توی اتاقش به «هیچ‌کاری کردن» گذرونده بود. از صبح تا شب طراحی میکرد اونقدری که زمان خوابشم بهم ریخته بود. تمام این آشفتگی‌هاش از زمانی شروع شد که اون فنجون قهوه روی پسر موفرفری ریخت یا دقیق‌تر بگیم، روزی که اون بوسه بینشون اتفاق افتاد. درسته که فقط اون توی بوسه دست نداشت اما قطعاً تقصیر زین بود. حتی اگر هری‌هم پاسخ اون بوسرو داده‌باشه این مسئولیت زین بود که نذاره ادامش بده. زین میخواست به هری کمک کنه آره ولی حالا چیکار باید میکرد؟ در اون زمان فقط زین بود و آدرنالین و کاری که نمیدونست عواقبش چیه، حالا زینه و پرسپکتیوی که قلبشو میشکنه، پرسپکتیوی که میگه شاید هری دیگه نخواد ببینتش.

Art & Coffee |Persian translation|Où les histoires vivent. Découvrez maintenant