"Chapitre vingt"

312 50 50
                                    


زندگی با میشل چیزی به‌جز خوشحالی برای هری به همراه نداشت، اون از دسته آدمایی بود که هیچوقت اجازه نمیداد هری توی افکار غمگینش غرق بشه. روزایی که همراه زین و لوک نبودن توی خونه جلوی تلویزیون لم میدادن و راجع به برنامه‌های احمقانه شروع به نظر دادن میکردن. در این بین هری گشتن دنبال خونه رو متوقف نکرده بود و همچنین روزا دیرتر از سر کار میومد یا زودتر به کار میرفت تا بتونه بیشترین میزان حقوقو بگیره. همه‌ی اینا به خاطر این بود که هری از دیدن کارتن وسایلاش گوشه‌ی اتاق مهمان خونه‌ی دوستش متنفر بود هرچند که زیادم اونارو نمیدید چون یا سر کار توی کافه و یا توی آتلیه همراه زین بود. اون نمیخواست بیشتر از دو هفته بمونه و قطعاً اصرارهای دوستشو مبنی بر موندن رد کرده بود برای همین دیگه وقت نمیکرد با دوستا و دوست‌پسرش باشه چون مجبور بود کار کنه. به‌جز دوبار که خونه‌ی زین باهم خوابیده‌بودن اخیراً هیچ زمان دیگه‌ایو دوتایی نگذرونده‌بودن. و برای همین بود که زین تصمیم گرفته‌بود برای هری یه چند شب استراحتو ترتیب بده. بهش گفته بود کیفشو برای سه شب آماده کنه و لوازم ضروری، دوربین و لباس شناشو برداره. فرفری کلی سوال پرسیده‌بود اما زین راز کوچکشو واسش فاش نکرده‌بود.

بنابراین هری نزدیک ساعت شش و بیست دقیقه‌ی عصر به خونش رفته‌بود، دوش گرفته و وسایلشو برای روزای آینده جمع کرده‌بود. هری نمیدونست چه اتفاقی قراره بیفته اما از فکر اینکه زین قراره چطور شگفت‌زدش کنه واقعاً خوشحال میشد. زین آدم رمانتیکی بود و اینو هری بعد از این دو هفته دوستی رسمیشون کاملاً متوجه شده‌بود. ساعت هفت و نیم بود که کار هری تموم شد و آماده بود برای پیوستن به زین که زنگ در زده‌شد. میشل تصمیم گرفته‌بود سری به خونه‌ی اشتون بزنه و هنوز برنگشته‌بود بنابراین هری به طرف در رفت و وقتی بازش کرد زینو همراه با کیفی روی شونه، گل رز قرمزی توی دست و لبخند قشنگی روی لبش دید.

+همه‌ی اینا برای چیه؟
-رازه بیب. اول یه رز قشنگ فقط برای تو. بعدم دنبالم میای و سوال نمیکنی چون تا نرسیم بهت چیزی نمیگم!
+ولی... کارم چی؟ من شنبه باید برمـ...
-من به اون رسیدگی کردم. رئیست موافقت کرد، البته با کمک میشل.
+اونم میدونست؟ ولی به من چیزی نگفت!
-این هدفمون بود هز. بدو بیا که بیشتر از این وقتو هدر ندیم.

به طرف ماشین رفتن و نشستن. کیف هری روی زانوهاش و کیف زین کف ماشین بین پاهاش بود. تا وقتی برسن از روزشون و اتفاقاتی که واسشون افتاده‌بود صحبت کردن. فقط وقتی به فرودگاه رسیدن هری شروع به سوال پرسیدن کرد که زین با خنده و درحالی که لبهاشو میبوسید ساکتش کرد و گفت که حالا حالاها لو نمیده. مردم توی فرودگاه با کلاه و عینکای آفتابی اومده‌بودن و هری هیچی از این ماجراها نمیفهمید. زین بعد از اینکه چشمشو از بورد روبه‌روشون برداشت یه پاکت سفیدو از کیفش خارج کرد و به دست مو قهوه‌ای داد. از اونجایی که صبر هری به کمترین حد ممکن رسیده‌بود سریع بازش کرد و با دیدن بلیطا چشماش گرد شد.

Art & Coffee |Persian translation|Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang