دستش بهطرف دستگیرهی در معلق روی هوا و کمی لرزون موندهبود. نگاه آخرو به پشت سرش انداخت. دلش میخواست همهچیزو بذاره و بره اما، انتخاب همچین چیزی خیلیهم واسش راحت نبود. باید کل نیروشو جمع میکرد و این وضعو تغییر میداد. اینجا و توی این لحظه فقط خودش بود که زندگیشو توی دست داشت، کسی نمیتونست بفهمه چی بهش گذشته، حالا و توی این لحظه این فقط خودش بود که قرار بود تمام اون انتخابهای بهمریختشو مرتب کنه. پس با اطمینان دستگیرهرو فشار داد و داخل شد. پذیرایی روشن بود و تلویزیون سروصدا میکرد. کیفشو روی کاناپه گذاشت. صدای ظرف و ظروف از آشپزخونه اومد و بعد مئیل همراهش. مثل همیشه قوطی آبجو توی دستش و سیگار بین لبهاش بود. ابروهاشو توی هم کشید و نگاه خصمانهای به هری انداخت قبل از اینکه دود سیگارشو توی هوا فوت کنه.~حالا میای خونه؟
+آره!
~کجا بودی؟
+خونهی پدر و مادرم. واست یه پیام گذاشتم میدونی... همونی که جوابشو ندادی!
~خونهی یکی از دوستام بودم بعدشم درگیر یه پرونده شدم.
+واست یه نوشتههم روی میز گذاشتم.سریع و دقیق چشم چرخوند روی میز و برگهی زردی که دستخط عجلهایش با جوهر مشکی روش خودنمایی میکردو سر جای قبلش کنار شمع دارچینی، قوطیهای آبجو و ظرف نیمهخالی چیپس دید. مئیل شونههاشو بالا انداخت و جرعهی دیگهای از نوشیدنیشو سر کشید. یعنی اون انقدر بیاهمیت بود که حتی زنگ نزدهبود خبر بده که پیامشو دیده؟ حالا دیگه فرفری میتونست بگه با دوستداشتن این مرد برای دوسال اشتباه بزرگی انجام داده.
بدون هیچ حرفی کتشو آویزون کرد و کیفشو برداشت تا بره وسایلشو مرتب کنه. اونقدر خسته بود که دلش میخواست کل روزو یه جا لم بده و بخوابه. زمانی که داشت لباساشو از توی کیف درمیاورد، لمس دستایی رو که به سمت دکمهی جینش میرن و نفس داغ روی پوست گردنشو حس کرد. هری نفس عمیقی کشید و دستاشو کنار زد. سکس با مئیل الان آخرین چیز توی دنیا بود که میخواست داشتهباشه. ولی مئیل انگار مخالف بود چون انگشتای گرمشو تا نزدیک کمر جینش برد تا بتونه از اونجا زیر شلوارو لمس کنه. هری سرشو تکون داد و سعی کرد پسش بزنه تا نشون بده که نمیخواد اینکارو انجام بده. مرد از روی نارضایتی توی گوشش غرید و باعث ایجاد مورموری توی بدن هری شد.
~تکون نخور، میدونی که وقتی ازم سرپیچی کنی چی سرت میاد...
+نمیخوام مئیل.
~خوشت میاد، میبینی. بذار انجامش بدم.
+خواهش میکنم..._صداش شکسته شد_
~هیس، مجبورم نکن بد رفتار کنم.هری دیگه چارهای جز ساکت شدن نداشت، چارهای جز اجازه دادن نداشت. حداقل برای اون لحظه. دستشو زیر آخرین پارچهی تن فرفری برد درحالی که لبهاش روی پوست گردنش بودن، سرد و بیحس. سکس خالص و غریزی؛ بدون احساس. سعی کرد فکرشو خالی کنه و دنبال راهی بود که بتونه بدون اینکه مجبور باشه بعداً تنبیه بشه اونو عقب بزنه. مئیل عقب کشید و چشمای تاریکشو به هری دوخت. بدون اینکه متوجه بشه طی یه حرکت سریع به طرف دیوار برگردونده و بدنش بین دیوار و تن داغ مئیل قفل شد. لبهاش دردناک پوست گردنشو سانت میکردن. همیشه همین بود، بیاحساس و دردناک. غرشی که از گلوش خارج میشد صدای حیوانی و وحشی بود. هیچ لذتی نداشت. میدونست چی قراره سرش بیاد همشو از بر بود.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Art & Coffee |Persian translation|
Hayran Kurguاون عادت داشت که از هر چیزی که به نظرش بی نظیر میومد، عکس بگیره؛ اینکارو به اجبار انجام نمیداد و همین مهم بود. از یه منظره زمستونی با جزئیات ساده،یه میوه،یه دسته گل یا حتی یه صورت نرم و ابریشمی. زیبایی دنیا توی تمام چیزایی پیدا میشد که میتونست زندگی...