"Épilogue"

443 64 82
                                    

چکش به سطح چوبی کوبیده شد. تنش توی فضا به اوج خودش رسیده‌بود و همینطور بیشتر میشد. قلبش از بین استخوان‌هاش میتپید و مردمک چشماش سوسو میزد. حکم قرائت شد. بعد از ماه‌ها بازجویی، جنگ، گشتن توی گذشته و شکنجه حالا این تسکین بود. دو سال حبس برای مئیل با دیدن تمام اون زخم‌ها و آثار خشونتش، دو سال حبس همراه با جریمه و زمانی تحت مراقبت بودن. اونا مطمئن میشدن که نتونه به قربانی دیگه‌ای آسیب برسونه و با توجه به مشکل و اعتیادش به الکل، اجازه نمیدادن لب به مشروبات الکلی بزنه و یا مواد مصرف کنه. هری عکس تمام اون ضربات و زخم‌هارو همراه با فایل صوتی‌ای که از مئیل داشت نگه داشت تا مبادا دوباره کار اشتباهی ازش سر بزنه. هری از جاش بلند شد، درحالی که پشتش به اعضای هیئت منصفه و افرادی بود که برای دیدن محاکمه اونجا بودن دست وکیلشو گرفت و برای تشکر به گرمی فشرد. بدون کمک اون مئیل چیزی جز جریمه‌ی نقدی نمیگرفت، اما حالا عدالت برای همه اجرا شده‌بود. طرف چپش همخونه‌ی قدیمیش نشسته بود اما دیگه برای هری اهمیتی نداشت. حالا یک انسان آزاد و مفتخر بود.

و زین همیشه پیشش بود. از زمان ثبت شکایتش، تا بازجویی‌ها و ملاقات‌ها با وکلا و پزشکی قانونی برای بررسی آثار روی تن هری. بعد از برگشتشون از اون مسافرت کوچک، زمانو برای رفتن به اداره‌ی پلیس تلف نکرده‌بودن. البته بعد از زمانی که با پدر و مادرش ملاقات کردن. هری توی یه شب خیلی طولانی همه چیزو واسشون از سالهای سختی که بهش گذشته بود، تعریف کرد. مادرش گریه کرد و انقدر اونو توی بغلش فشرد که تقریباً خفش کرد. پدرش مجبورش کرده‌بود همه چیزو راجع به مئیل واسشون توضیح بده تا متوجه بشن که دقیقاً از چه راهی باید برای شکایت اقدام کنن. اون لحظه برای هری تلخ‌ترین و سخت‌ترین بود. لحظه‌ای که مجبور بود همه چیزو مو به مو برای پدر و مادر از همه‌جا بی‌خبرش تعریف کنه. مادرش شکسته بود. بهش قول داد که دیگه هیچوقت به حال خودش رهاش نکنه و هری باز گریه کرد، با تمام احساسش گریه کرد. چیز دیگه‌ای که از چشم هیچکس پنهان نموند این بود که زین پیشش بود، تمام مدت در کنارش بود تا احساس تنهایی نکنه. همه‌ی دوستاش کنارش بودن. و امروز اونا هم اینجا نشسته‌بودن. درست پشت سرش توی جایگاه حضار، تا شاهد پایان یافتن درد و رنجش باشن. محکومیت مئیل حتمی بود و همین هم بیشترین زجرو واسش داشت. زمانی که دادرسی شروع شد قلب پسر حالا محکوم، طوری به تپش افتاده‌بود که ممکن بود هر لحظه سینشو بشکافه.

بعد از کمی صحبت با هیئت منصفه و وکیلش به سمت خروجی قدم برداشت. همینکه از در خارج شد با سیلی از آغوش‌ها روبه‌رو شد که درحال سرازیر شدن به سمتش بودن. مادرش، پدرش، دوستاش و در آخر زین. انقدر محکم نگهش داشت که هری ارتباط بین بدناشونو به خوبی حس کرد؛ انگار باهم حرف میزدن، انگار یکی از اونها به دیگری پاسخ میداد. هری انگشتاشو از گردن تا موهای زین حرکت میداد. زین نگاهی بهش کرد که چطور توی اون کت شلوار خاکستری از همیشه زیباتر به نظر میرسه و توی گوشش زمزمه کرد: "باید بیشتر اینطوری تیپ بزنی." زمزمه‌ای آروم و لرزون بین فرفری‌های پریشونش. باهم شروع به خندیدن کردن، خنده‌ای بلند و از ته دل. این خنده نشونه‌ای از بردن بود، نشونه‌ای از جنگیدن و تسلیم نشدن. زین لحظه‌ای مکث کرد تا کمی فرفریشو نگاه کنه، چشمای مفتخر و شکلاتی رنگش از احساس و عشق میدرخشیدن. انگشت شصتش گونه‌ی هریو نوازش کرد و بعد مو مشکی روبه‌روی لب‌هاش زمزمه کرد:

Art & Coffee |Persian translation|Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora