گیتار از وسط شکست و هر شش تا سیم نقره ای قدیمیش پاره شد.
چانیول با دهانی نیمه باز به یکی از پیچ ها که قل میخورد و به زیرتخت میرفت خیره موند.صدای زنگ تو گوشش میپیچید.
“خدای من!!چیشده!!”
سوهو با یه ظرف سوپ به سرعت وارد اتاق شد.
با دیدن لاشه ی گیتار وسط اتاق،سرجاش ایستاد.با احتیاط نگاهش رو بین کیونگسو که از شدت عصبانیت قرمز شده بود و میلرزید و چانیول که بدون هیچ حرکتی به زمین خیره شده بود، چرخوند.
آروم پرسید
“هیچ معلومه چه خبره؟فکر میکردم اومدی اتاقش تا حالش رو بپرسی اون وقت —”
چانیول همونطور که به زمین زل زده بود گفت
“بهتره بری....چون نمیخوام بخاطر من، شوهرت رو تو این وضع ببینی...”سوهو به چانیول خیره شد.
بعد از چند لحظه نفس عمیقی کشید و
ظرف سوپ رو که هنوز گرم بود به سمت میز برد و روی اون گذاشت.
بعد آرام به سمت چانیول رفت،سعی کرد تا دستش رو روی بازوی اون بذاره،با ملایمت گفت
“چان..”
چانیول دستش رو پس زد.چشم هاشو بست و بلند گفت
“فقط برو!”سوهو به سرعت دستش رو عقب کشید.
با ناراحتی به صورت چانیول نگاه کرد.
نمیتونست کاری کنه، چانیول اونو نمیخواست. الان نه.
لب هاشو روی هم فشار داد و به سمت در رفت
اما با صدای کیونگسو سره جاش ایستاد“صبر کن..”
چانیول سرش رو پایین انداخت.
نمیدونست باباش چیکار میخواست بکنه.سوهو برگشت و به کیونگسو نگاه کرد.
“همینجا میمونی.تو جزو این خونواده ای. و مهم ترین قسمتش. باید بدونی چه اتفاقی قراره بیوفته.”
سوهو ساکت موند.
از دستش عصبانی بود . ولی دوست نداشت بیشتر از این مشکل ایجاد بشه.
نمیخواست آتیش این دعوا دوبرابر بشه.چانیول سرش رو بالا گرفت و با عصبانیت به کیونگسو نگاه کرد.
دیگه نمیتونست احساسش رو نادیده بگیره،چیزی که سال ها سرکوبش کرده بود.
از شدت عصبانیت دندوناش رو هم قفل شده بود ، میترسید، ولی ترس قوی تر اش میکرد.“...آره ...اون باید بدونه،اون مهم ترین قسمت این خونواده س!
ولی من چی؟؟!!!اصلا من برات اهمیتی هم دارم؟؟!
وقتی هفت سالم بود منو از مامان جدا کردی!
تو منو نمیخواستی،هیچ علاقه ای هم بهم نداشتی!ولی میخواستی با اینکار مامان رو زجر بدی!
تو مامان رو ترک کردی و منو ازش گرفتی تا اون تو تنهایی بمیره!!”به سمت قفسه کتاب هاش هجوم برد و دسته ای از کتاب هارو وحشیانه پایین ریخت و از پشت اونها چند پاکت نامه قدیمی بیرون کشید .
نامه ها رو به سمت کیونگسو که بیحرکت به او نگاه میکرد پرتاب کرد
عربده کشید.“بخاطر همین مدام جامون رو عوض میکردیم!!هربار که تو منو به یه شهر دیگه میبردی مامان پیدامون میکرد!!برام نامه میفرستاد!!فقط میخواست عکسمو ببینه!!اما تو ...تو نامه هاشو میسوزوندی !!میخواستی تو دنیای من وجود نداشته باشه!!”
دیگه نمیتونست ادامه بده،
بغض کرد.صداش میلرزید و توان ایستادن نداشت.“حالا هم میخوای من همون زندگی کوفتی رو که تو دوس داری داشته باشم...”
اشکاش سرازیر شد.
احساس درموندگی معده اش رو به هم زد. میخواست بالا بیاره. صورتش رو به شونه ش مالید و اشکاش رو پاک کرد.سوهو یک قدم جلو رفت.ولی جرعت نداشت بیشتر از این بره.
میدونست بودنش اونجا اشتباهه.
نمیخواست با حضورش رنج چانیول رو چند برابر کنه.
به سرعت از اتاق خارج شد و به سمت پله ها رفت.نمیتونست حرفای چانیول رو باور کنه.
نمیتونست باور کنه کیونگسو چنین کاری کرده باشه.
چطور میتونست چنین آدمی باشه.
دستش رو روی دهنش فشرد و درحالی که سعی میکرد صدای هق هقش بلند نشه از خونه بیرون رفت.چانیول نفس عمیقی کشید.از اینکه با حرفش به سوهو ضربه بزرگی زد،دلش شکست.
منصفانه نبود.به اتاقش نگاهی کرد.
همه چیز به هم ریخته بود.
“من ازدواج نمیکنم.”
کیونگسو که انگار چیزی نشنیده بود به سمت کمد لباس های چانیول رفت.
چهره اش بی احساس بود.
در کمد رو باز کرد و یک راست به سمت ساک و چمدان چانیول که گوشه ای جاخوش کرده بودند دست برد.
چانیول بهت زده نگاش کرد.
چیکار میخواست بکنه.
دهانش خشک شد . عرق سردی رو پیشونیش نشست.کیونگسو با یک حرکت چمدان و ساک رو بیرون کشید و جلوی پای چانیول پرت کرد.
بدون نگاه کردن به چهره ی چانیول ،با صدای آروم و کرختی گفت.“اینجا دیگه خونه تو نیست.فردا از اینجا میری.”
----------------------------------------
سلام.و در نهایت من😅
دوستانی که تا اینجا داستان رو دنبال کردن بوخشیت بابت تاخیر (◎_◎;)
ŞİMDİ OKUDUĞUN
We Will Be Stars
Fantastikهمه میگن نمیتونی عاشق دونفر بشی!ولی من شدم!و این از جهنم هم بدتره!! کاپل:چانبک + جیمیول :)*اسلو برن*ژانر: موسیقی_ رومنس_کمدی_فانتزی_بوی لاو_سوپرفلاف