part 1

1.5K 115 5
                                    

از دید جیمین:
یهو با حس سرمای شدیدی از جا پریدم. جایی رو نمیدیدم. قطعا کور شده بودم. سعی کردم بلند شم ولی دستامو نمیتونستم حرکت بدم. انگار فلج شده بودم. ولی من چرا اینجوری شدم؟؟ من اصن کجا هستم؟ سعی کردم چیزی رو به یاد بیارم ولی حتا اسمم رو هم یادم نبود.
_پس بالاخره به هوش اومدی؟
کم کم داشتم متوجه دردایی که داشتم میشدم. ناحیه دور شکم و سرم. باورم نمیشد حتا نمیتونستم حرف بزنم!!
_میدونم بلد نیستی حرف بزنی ولی ناله که بلدی؟؟
منظورش چیه؟ این آقا کیه که اینجوری باهام حرف میزنه؟ سعی کردم چیزی بگم ولی تنها صدایی که ازم خارج شد این بود:
+ممم...تتت...هئووو...!!
جالب بود فک کنم من یه آدم کور و لالم. خداروشکر شنوایی دارم :/.
_پسر جون الان وقت شکایت نیست حوصله سرتق بازی ندارم.
یهو نور کور کننده به چشمم تابیده شد و من چشمامو با شدت بستم. بعد ازینکه به نور عادت کردم سعی کردم اون آقا رو ببینم. دستش یه روبان خاکستری بود. پس چشمامو بسته بودن. امیدوارم لال نباشم چون خیلی بد میشه...ولی من کی‌عم؟؟
_اسمت چیه؟
+...
_حواسم نبود...ولی..صب کن ببینم تو کره ای هستی؟؟ تو اینجا چیکار میکنی؟؟ مگه قرار نبود دیگه همو نبینیم؟ لعنتیا!! به من کلک زدن! قرار شد بهم یه پسر برزیلی بدن! ولی تورو بهم دادن!
کُره؟ کم کم خاطرات خوب و بد داشتن برام روشن میشدن.
با نگرانی به اون آقا نگاه کردم. به راحتی میتونست موج انواع احساسات سردرگمی و غم و نگرانی و کلی سوال و درد رو از نگاهم تشخیص بده.
_نگران نباش قراره به زودی صحبت کنی!
اون آقا دررو باز کرد و اون سمتش رفت. از در بیرون رفت یا داخل رفت؟؟ من الان تو اتاق خوابم یا اتاق نشیمن؟ این آقا کیه؟ من کیَم؟
اون آقا چقد راجبم میدونه؟
یهو به خس خس افتادم و سرفه کردم. از دهنم یه ماده قرمز بیرون ریخت. باورم نمیشه این دیگه چیه؟؟ بهش میگفتن خون؟ آره..داره کم کم حافظه‌م برمیگرده. البته تا حدودی! چون هنوز نمیدونم اسمم چیه!! اون آقا دوباره برگشت. ولی دستش یه قوطی و یه بطری بود. داخل بطری اون ماده فک کنم آب بود. البته از این آقا هیچی بعید نیست چون متوجه شدم دستامو از پشت بستن. پاهام هم بسته بود. به یه ستون بسته شده بودم.
اون آقا یه صندلی برداشت و جلوم گذاشت. بطری رو باز کرد و جلوی دهنم گذاشت. من سرمو به چپ و راست تکون دادم، به این معنی که نمیخوام از آب توی بطری بنوشم. فک کنم یه لحظه عصبانی شد ولی بعدش گفت:_ بنوش تشنته!
+ا.‌.از...
یهو یه سیلی خوابوند زیر گوشم و مجبورم کرد آب رو تا ته بنوشم.
قوطی رو باز کرد و یک قاشق از محتویاتش رو وارد دهنم کرد. مزه خوبی نداشت ولی مجبور بودم بخورم.
وگرنه ممکن بود دوباره منو بزنه. رد سیلی بدجوری میسوخت.
یهو صدای ملودی همه جا پیچید. با قیافه ی علامت سوال به اون آقا نگاه کردم. درحالی که از عصبانیت دستاش میلرزید و صورتش سرخ شده بود به گوشی جواب داد.
_مگه قرار نبود این پسر برزیلی باشه...خفه شو...دو رگه؟...برگه ی مشخصاتش یادت نره...باشه قطع میکنم...گفتم باشه خدافظ!
گوشی رو پرت کرد رو میزی که وسط اون اتاق بود و روی صندلی کنارش نشست و به من زل زد. منم سرمو پایین انداختم و زیرچشمی بهش نگاه کردم. یه بلوز نخی مشکی و یه کت گلدار پوشیده بود. یه شلوار زاپ دار که کنارش زنجیر نقره ای آویزون بود پوشیده بود. موهای تقریبا بلند و قهوه ایش خیس بود و دور دستش چن تا دستبند و زنجیر انداخته بود. و درنهایت نگاهم به گردنبند عجیب و غریبی که دور گردنش بود و پلاک داشت افتاد. روش با حروف چینی یچیزایی نوشته بود. ولی من چینی بلد نبودم. یه لحظه حواسم پرت شد و به این فکر کردم که ای بابا چرا هنوز یادم نمیاد کی‌عم؟
یهو با شدت از جا بلند شد و دستمو باز کرد. دور مچمو ماساژ دادم. صب کن ببینم چرا من بلوز تنم نیست؟ خداروشکر شلوار پامه. زیرچشمی به دری که اون آقا ازش خارج و وارد شده بود نگاه کردم. یهو قدرتمو جمع کردم و با سرعتم سمت در دوییدم. ولی چیزی رو یقه ی پشت لباسم سنگینی میکرد. از دست و پا زدن دست برداشتم و به پشت سرم نگاه کردم. اون آقا با اخمای گره خورده و نگاه ترسناک بهم نگاه میکرد. نگاهم از صورتش به دستش سر خورد که دیدم لباسمو از پشت گرفته. زیر لبی برای خودم دعا و آرزو کردم و آروم گرفتم و به کف زمین نگاه کردم. زمینش چقد قشنگ بود!! معلوم بود پولداره. مچمو گرفت و منو به پشت سرم هدایت کرد. چیشد؟ اونجا هم در بود! منو برد داخل و دیدم اونجا یه اتاق تاریک و بزرگه. بزرگ ولی ترسناک. ترسیده اتاقو زیر نظر گذروندم. چشمم به انواع وسایل شکنجه افتاد. اون آقا مچمو پیچوند و زیر گوشم گفت:_اگه دوباره سعی کنی فرار کنی خیلی راحت پیدات میکنم..ولی به سرم میزنه که با اینا برات کلاس درس درست کنم. فهمیدی؟
آب دهنمو قورت داوم و سرمو تند تند بالا و پایین کردم.
_آفرین پسر خوب. منو از اون اتاق بیرون برد و یه در دیگه رو باز کرد. از ترس چشمامو بستم و سرمو تو سینه ی اون آقا پنهان کردم.
با صدای بلند شروع کرد به خندیدن و دستشو روی سرم گذاشت و سرمو پیچوند سمت اتاق. نفس عمیفی کشیدم و محکم بیرون دادم. همچینم وحشتناک نبود. یه اتاق کاملاً معمولی بود. ولی بیشتر که دقت کردم نظرم از کاملا، به تقریبا ارتقا پیدا کرد :/ یه قلاده و زنجیر روی تخت بود. پنجره نرده داشت و قفلش کنده شده بود. روی دیوار خون پاشیده بود و چراغ مهتابی که روی دیوار بود خاموش و روشن میشد. سرمو به چپ و راست تکون دادم ولی اون آقا منو هل داد و رفت بیرون. بلند شدم و سمت در رفتم که صدای قفل در امیدمو ازم گرفت. ناچار روی تخت نشستم‌ ولی از قلاده و زنجیر و اون خرت و پرتای اضافه فاصله گرفتم. به غیر از اون دو تا اسم و کاربرد بقیه رو نمیدونستم. سعی کردم خوشبین باشم و به چیزای ترسناک اتاق فکر نکنم.
پرده ی اتاق سفید بود. دو تا کمد سیاه و صورتی بودن. یه میز کوچولو که روش شمع شکل فرشته روش بود وسط اتاق بود. خود تخت سیاه و تشک تخت صورتی و بالشتا سفید بودن. عجیب اینه که یکی از بالشتا نبود :/ دنبال بالشت گشتم. اول زیر تختو نکاه کردم که غیر از تار و عنکبوت چیز دیگه ای ندیدم +_+ جیغ کشیدم و روی تخت پریدم. همون لحظه آقا وارد شد و به اطراف اتاق نگاه انداخت:_ پس بالاخره اون ماده صداتو در آورد.
با قیافه ی وحشت زده و علامت سوال بهش نگاه کردم. توی دستش یه سینی و چند تا کارت بود. زیر بغلشم چند تا برگه و فرم پر شده بود. کنارم رو تخت نشست و وسیله ها رو پایین انداخت.
_چی شد که جیغ کشیدی؟ چی تورو ترسوند؟
+عن..عنک..
_عنکبوت؟
سرمو تند تند بالا و پایین تکون دادم و با دستم به زیر تخت اشاره کردم. درحالی که روی تخت نشسته بود زیر تختو نگاه کرد و بلند خندید. بلند شد و مشتشو جلو آورد. نگاهمو از روی مشتش به صورتش بردم و با قیافه‌ی علامت سوال نگاهش کردم. بلند خندید و با چشماش به مشتش اشاره کرد. یهو مشتشو باز کرد و عنکبوت رو نشونم داد. از ترس جیغ کشیدم و از تخت پایین پریدم. عقب عقب رفتم و به دیوار برخورد کردم. با فکر اینکه خونی شدم به عقب نگاه کردم و دیدم که....بله! خونی شدم. وحشت زده سعی میکردم به کمرم نگاه کنم. آقا دوباره خندید و یه دستمال از جیبش بیرون آورد و کمرمو پاک کرد. خنده دار بود؟؟ اینکه من به خون برخورد کردم واسش طبیعی بود؟ نکنه اون کارتای روی سینی یچیز کشنده باشن یا آقا یه قاتل سریالی باشه؟؟؟ با چشمای درشت شده و اخمای در هم بهش نگاه کردم. بازم خندید و گفت:_چیه؟ بنظرت اون چیزی که رو کمرته چیه؟
+خ..خو..ن؟
_خون؟؟؟؟!!
با صدای بلند خندید و دستشو روی شکمش گذاشت.
_خیلی شیطونی!! دیوارو تازه رنگ کرده بودم ولی راحت خرابش کردی!! خون؟؟!
دوباره خندید و از خنده روی تخت ولو شد.
دراز کشید و اشاره کرد بیام سمتش. سمتش رفتم و دستامو تو هم قفل کردم.
یهو از کمرم گرفت و منو هم روی تخت پرت کرد. با ترس بهش نگاه کردم که اینبار لبخند زد و سرشو توی موهام فرو برد و یه نفس عمیق کشید!
یه احساس عجیبی داشتم. احساس کردم یکی داره قلقلکم میده. لبخند زدم و آروم تو بغلش خندیدم!
آقا یه نفس عمیق کشید و با صدای خش دار و خمار زمزمه کرد:_بالاخره..بالاخره بعد دو سال خنده هاتو دیدم..! میدونستی این خنده هاتو که میشنوم احساس تازگی بهم دست میده؟ بعد از اینکه دو سال پیش اون اتفاق وحشتناک افتاد من دیگه نه تورو دیدم نه خنده هاتو!! باورم نمیشه برگشتی پیشم آخه بهم گفتی دیگه حق ندارم دنبالت بیام...چطور دلت اومد؟ من که هرروز با صدای خنده ی تو از خواب پا میشدم و با صدای لالایی تو به خواب میرفتم... فکر نمیکردم بعد این دو سال دوباره منو بخشیده باشی!! دلت تنگ شده برام مگه نه؟
سرمو بلند کردم و با قیافه ی سوالی بهش نگاه کردم که لبخندش محو شد!!
_جیمین... منو نبخشیدی؟؟
چند بار تند تند پلک زدم و بهش نگاه کردم..
_هه... یعنی منظورت اینه که الان بخاطر اینکه آرایش کردم باهام قهری؟
+...
_اَه چرا هیچی نمیگی؟؟ دلت واسم تنگ نشده بود؟
+م..من..نمیدونم شما..کک..کی هستید!!
با دهن باز بهم نگاه کرد. یهو بلند شد و از در بیرون رفت و محکم دررو به هم کوبید. حتی از پشت دو تا در و دیوار محکم هم میتونستم صداشو بشنوم!
_تو چیکار کردی کثافت؟....چی؟....کدوم احمقی بود؟....مین یونگی دیگه کدوم خریه؟....آدرس...گفتم آدرسشو بده....خشتکشو پاره میکنم کثافت عنتر زندگیمو سیاه کرده....نه منظورم....نه هنوز پوستش سفیده....ای بابا سوکجین! الان وقت شوخی نیست....باشه باشه خدافظ....
دوباره سمت اتاق برگشت. البته با یه اخم کمرنگ و قیافه ی خسته.
اومد رو تخت نشست و دستمو گرفت. چند بار بوسه زد و روی پیشونیش گذاشت و گریه کرد...
+شما..چ..چ..چ...را...
فریاد زد:_چون منو یادت نمیاد لعنتی..!
از ترس دستمو روی گوشم گذاشتم و چشمامو محکم بستم. یه قطره اشک آروم و سبک از گوشه ی چشمم لیز خورد و روی پای آقا افتاد.
تازه فهمیدم لباسشو عوض کرده. یه تیشرت سفید و یه شلوار خاکستری گشاد.
با تعجب به صورتم نگاه کرد و به رد قطره ی اشکم زل زد. خم شد و جاشو بوسید. پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و زمزمه کرد:_دیگه وقتشه بفهمم تو این دو سال چه بلایی سرت اومده....!
سمت سینی برگشت و برش داشت و جلوی پاهاش گذاشت. چند تا کارت برداشت و جلوم گذاشت.
_یکیشو انتخاب کن.
سرمو تکون دادم و اولی از سمت راست رو انتخاب کردم.
اونو برداشت و پشت و رو کرد. عکس یه اردک بامزه روش بود. با دیدن بامزگی اردک آروم خندیدم.
_هنوزم همونقدر لطیف و خوشبینی!....تکرار کن...اُ..ر..د..ک!!
+اُ...ع...اُ..ر..ه..ر..ر..دک!
_نه نشد دوباره! اُ ر د ک!
..... تا شب مشغول یادگیری تلفظ اردک بودم که خستگی نذاشت بفهمم کِی خوابم برد..!
.
.
.
.
من علاقه ای ب نوشتن حرفای اضافه اخر داستان ندارم ولی،،،👇
خب خببببب من تو واتپد و قوانینش آشنایی ندارم و به درخواست یکی از خواننده هام خواستم ک یه پیج توی واتپد بزنم و یه تجربه ی کوچیکی داشته باشم^-^ خب حالا نمدونم اینجا ب لایک چیمیگین ولی خب فراموش نشه😂 و همچنین نمیدونم کامنت هم یادتون نره ها حتنا نظر بدین پارت بعدی به زودی آپ میشه😂😂🖤
و درآخر یه چیزایی باید راجب دارک بگم.(عادت دارم ک سوم شخص صحبت کنم*-*) قلبهایی ک معمولا استفاده میکنم🖤💙 هستن و معنی خاصی ندارن، آبی و مشکی بخاطر اینکه رنگ مورد علاقه‌من و دارررک مشکیه دگ😂😂
خب خب خیله خب امیدوارم لذت برده باشین و امیدوارم ک بتونم ادمین های پیجمو توی واتپد بیارم^-^

Terrible loveWhere stories live. Discover now