part 2

611 77 9
                                    

Part 2:
Terrible luv💙:

پارت ۲:
نمیدونم ساعت چند از خواب بیدار شدم. به اون آقا که کنارم خوابیده بود نگاهی کردم. آدم خوبی بنظر میرسید.. با انگشت اشاره موهایی که رو چشماش ریخته شده یود رو کنار زدم و با لبخند بهش نگاه کردم. بهو دستمو گرفت و زیر سرش گذاشت. با تعجب بهش نگاه کردم که با چشمای بسته بهم خندید و گفت صبحت بخیر چیمی..!
چیمی دیگه چیه. با خنده بهش نگاه کردم و کنارش دراز کشیدم.
+چیمــ..چیمی؟ من چیمی‌عم؟!
_هوم...
یهو بلند شد و من از ترس سر جام نشستم!
_تو...ینی...خواب نبود؟؟؟!
+م..من نمید..دونم..
_داری پیشرفت میکنی تو حرف زدن. باید بیشتر با هم حرف بزنیم بهتر بشی.. حالا پاشو بریم صبونه بخوریم که کلّی کار داریم..!
خیلی مهربونه. امیدوارم متوجه بشم این چه نقشی تو زندگیم داشته.
دستپختش بد نبود.. میشد تحملش کرد. واا چرا اینجوری میکنم!! مگ من از آشپزی سر در میارم؟؟ به خودم خندیدم که اون آقا شروع کرد به حرف زدن:_بعد صبحونه باید ببرمت جایی. راستی چرا داری میخندی؟
+د..داشتم فکر.ر میکردم..دم که چرا..دار..رم به غذا نظر میدم..
اونم شروع کرد به خندیدن. خیلی بامزه میخندید.
_تو یه آشپز معروفی!
+چی؟ جالبه!
+آ..آقا من با شما چه نسبتی داشتم؟
یهو لبخندش محو شد:_ تو عشق من بودی..!
+و..؟
_و من هم عشق تو بودم!
+شما گفتید که من گفته بودم دیگ..گه دنبالم..نیاین..نیاین!
_آره خب...
+چیشده ب..بود؟؟
_من...خوب من به قولم عمل نکردم.. قرار شد بغیر از تو با کسی نباشم.. ولی خوب.. من با یکی خوابیده بودم..خوب..مست بودم دیگه. میفهمی که چی میگم :(
+سر مو..موضوع کوچیک از هم..م جدا شدیم؟
_راستش...واسه منم عجیب بود! یهو بهونه گرفتی..
+آق..قا شما..
_کیم تهیونگم عزیزم. منو همیشه ته ته صدا میزدی!
ته ته؟ بامزه‌س☺️
یهو صدای در اومد. من خواستم پاشم ببینم کیه که ته‌ته جلومو گرفت و گفت خودش میره. یهو صدای بلند اون و کسی که پشت در بود شنیدم.
_هی!! چطوری پسر؟ خیلی وقته اینجا ندیده بودمت!
اون‌پسر:_میدونم..ببخش منو هیونگ..راستش کار زیادی ندارم اومدم یچیزی رو اعتراف کنم بهت..!
بی اهمیت به حرفاشون بقیه غذامو خوردم. فلفل سیاه ریختم رو نیمرو و استیک که همون لحظه عطسه‌م گرفت و بلند عطسه کردم.
پسر:_ اوه هیونگ! مهمون داری؟
_آره کوکی! خودت برو ببین از تعجب شاخ در میاری.
وقتی فهمیدم میخواد منو ببینه سریع بلند شدم و لباسمو مرتب کردم و از میز فاصله گرفتم.
یهو اون پسر اومد توی سالن و با دیدن من دهنش باز موند. از پشت سرش ته ته اومد و دستشو روی شونه ی اون پسر که ته‌ته اونو کوکی صدا میزد گذاشت.
کوکی:_چیمی..!
ته ته:_این چه طرز صدا زدنه؟
کوکی:_هیونگ.. من میخواستم..میخواستم اعتراف کنم که من و جیمین با همیم..!
من با قیافه ی علامت سوال به کوکی نگاه کردم که تک خنده ای کرد و به من نگاه کرد:_تو..تو گفتی که دیگه اینجا بر نمیگیردی..ولی چیشد؟؟
+ش..شما..رو میشناس..سم؟
کوکی:_خدای من باورم نمیشه! تو یهو ازخونه فرار کردی ولی..چرا اینجا برگشتی؟؟
ته ته با اخم به من زل زد:_اینجا چخبره؟؟ خیانت؟
من با دهن باز به اون دو تا نگاه کردم. امکان نداشت. هیچکدومشون برام آشنا نبودن چطور به هردوشون خیانت کردم؟!
با بیحالی سرمو تکون دادم:+صب کنید ب..ببینم. بگید شوخ..شوخیه!
کوکی با نیشخند نگاهشو از روی صورتم به زمین برد:_پسر تو خیلی عوضی هستی!
ته ته رو هل داد و از در بیرون رفت.
ته ته دنبالش رفت و من موندم و یه عالمه سوال..!
من اسمم چیه؟؟ موچی..چیمی..جیمین یا چی؟؟ کم‌مونده یه دختر دیگه بیاد بگه که.. صب کن بیینم اینا پسرن!! مگ تو دنیا طوری نیست که دختر با پسر باید باشه..!؟ اینجا چخبره؟ اینجا همون دنیای خودمه؟
ته ته با خستگی و صورت زخمی و اخمو برگشت. من از ترس زبونِ بند اومده‌م بند اومده تر شد..!!
_خیانت میکنی؟؟!
کتشو درآورد و یه قدم نزدیک ار اومد و هلم داد و منو به دیوار چسبوند گلوم رو گرفت.
_منو بگو اینهمه وقت برات گذاشتم!
صورتشو نزدیک تر آورد در حدی که نفسای داغش به پوستم میخورد. چشمامو با دستش گرفت و یهو سوزش شدیدی رو احساس کردم و جیغ زدم. چشمامو باز کرد و رفت. من از بی حالی پایین افتادم. چشمامو بزور باز نگه داشته بودم. دستمو سمت لُپم بردم. داشت خون میومد! اون لعنتی دندوناش خیلی تیز بودن!
آخه من بیچاره که از چیزی خبر ندارم! ولی چرا گازم گرفت و رفت؟ یهو برگشت ولی دستش طناب و روبان بود. از ترس دیوارو گرفتم و پاشدم. میخواستم فرار کنم که منو از موهام کشید و پرت شدم بغلش. تنم میلرزید و بخاطر درد لُپم اذیت میشدم..
دستمو گرفت و برد اتاق. منو رو تخت پرت کرد و دست و پامو با دقت به تخت بست. روبان رو کنارم روی تخت گذاشت. انتظار چیز بدی رو داشتم ولی همون لحظه دهنمو بست و لباسمو پاره کرد و از اتاق بیرون رفت و در اتاقو قفل کرد..! از سرما تنم لرزید.
کم کم خاطراتم داشتن برمیگشتن..
[دست ته ته رو گرفته بودم و با هم از پله های چرخ و فلک بالا رفتیم. سوار یکیشون میخواستیم بشیم که من با ناراحتی سرمو تکون دادم:+ نه اینو نمیخوام آبیشو میخوام آبیشو بگیر برام🥺!
_آخه عسلم اینم سبزه قشنگه!
+من آبی میخوام.
_باشه سوار آبیش میشیم.
بعد ازینکه سوارش شدیم با لذت به منظره ی بوسان نگاه میکردم.
+دلم واسه بچه های شهر تنگ میشه..!
_منم دلم واسه دیدن خوشحالیت وقتی با اونا بازی میکنی تنگ میشه.
+ته‌ته..
_جونم!؟
یهو چرخ و فلک ایستاد و چراغای شهربازی خاموش شد! هیچ جا رو نمیدیدم. از ترس جیغ کشیدم و بغل ته‌ته رفتم.
_چیزی نیست تو پیش منی.
یکم آروم‌گرفتم..
_چیزی میخواستی بهم بگی..!
+ته‌تههه!!
_جونممم؟!
+خیلی دوست دارممم!! ]
یهو گریه‌م گرفت. من که اونو دوست داشتم چرا باید بهش خیانت کنم؟؟ سعی کردم خاطرات بیشتری یادم بیاد. ولی من سردم بود. اول صبح منو اینجا بدون لباس بسته و رفته.
_ته‌هیونگااااا..!!!
گریه میکردم و صداش میزدم.
_ته‌ته من نمیدونم چیشده خواهش میکنم بازم کن..!
ولی تا شب خبری از ته‌ته نشد و کم کم خوابم برد. با صدای باز و بسته شدن در سالن از خواب پریدم. صدای صحبت کردن دو نفر رو میشنیدم. میخواستم ته ته رو صدا کنم و التماسش کنم. ولی با شنیدن صدای یه دختر زبونم بند اومد.
دختر:_اوپا! میشه امشب منو ببری شهربازی؟
ته ته:_نه عزیزم امشب نمیشه یسری کارا دارم که باید بهش رسیدگی کنم.
دختر:_اوپا منو دوس نداری؟؟
ته ته:_چرا دوست دارم ولی امشب خودت که میدونی به کمپانی قول دادم یسری کارا رو رسیدگی کنم.
دختر:_اوپاااا~
ته‌ته:_گفتم که نمیشه عشقم. فردا میبرمت.
دختر:_قول؟
ته‌ته:_قول!
چیشد؟ اوپا؟ عشقم؟ دوست دارم؟ قول؟ شهر بازی؟
توان حرف زدن نداشتم. بغض کرده بودم و به سختی نفس میکشیدم. وقتی صدای باز و بسته شدن در اومد فهمیدم دختره رفته. نفس کم آورده بودم. همش سرفه میکردم. با هر سرفه خون از دهنم بیرون میپاشید!
ته‌ته با عصبانیت دررو باز کرد و با قدمای سنگین و بلند سمتم اومد. ولی وقتی دید خون بالا آوردم سریع از اتاق بیرون رفت و با یه دستمال و یه قرص و یه لیوان برگشت. قرصو انداخت داخل آب و به خوردم داد. دوباره مخالفت کردم. که مثل دفعه قبل گفت:_بنوش! تشنته!
وقتی خشمشو دیدم دهنمو باز کردم و اونم آبو داخل دهنم ریخت. بعد از اینکه قلپ آخرو خوردم با دستمال دور دهنمو پاک کرد.
+ته‌ته!
_هیششش! منو دیگه ته‌ته صدا نکن ازین به بعد ته‌هیونگ صدا میزنی وگرنه بد میبینی!
+چشم ته..هیونگ!
_حالا بگو چیکار داشتی؟!
+یه چیزی یادم اومد‌..ولی..خیلی کم بود.
_خوب بگو چی یادت اومد؟
+یه روز..نه شب بود فک کنم. میخواستیم سوار چرخ و فلک بشیم. من آبیشو میخواستم و تو هم قبول کردی. بعد یهو...
ته‌ته:_بعد یهو برق رفت و تو جیغ زدی؟!
+آره..خودشه!
_اونروز اومده بودم بوسان دنبالت که ببرمت سئول.
+الان تو چه شهری هستیم؟
_بوسان..!
+چرا؟
یهو لبشو به لبام کوبوند و لب پایینمو گاز گرفت.
_حرف اضافه و اعتراض ممنوع.!!
+ولی..
_ساکت!
+چشم..
دوباره شروع کرد به بوسیدنم. من هیچ حرکتی نمیکردم میترسیدم عصبانیش کنم. موقع بوسیدنم کمرمو ماساژ میداد نمیدونم چرا..
لباسای خودشم درآورد و روبانو که از صبح کنارم گذاشته بود به چشمام زد و چشمامو باهاش بست. یهو با درد وحشتناکی کمرمو قوص کردم و جیغ کشیدم. اون وارد من شده بود!! وای خدا!! این چه حرکتی بود؟! مگه پسر با پسر هم میشه دوست باشن با هم؟
از داخلم در می آورد و دوباره واردم میشد. کم کم به کارش سرعت داد و جیغ های من با ناله مخلوط شدن. وضعیت خیلی بدی بود! روی گردنم کیس مارک گذاشت که دردم اومد و جیغ بلندتری زدم. یه کیس مارک دیگه روی سینه‌م گذاشت.! از درد به خودم میپیچیدم د جیغ و ناله میکردم. یهو با شدت داخلم ارضا شد و ازم بیرون کشید.
+این..این چه کاری بود کردی ها؟
تقریباً داد زده بودم.
+عایییی عاه. خیلی درد داره لعنتی!
ته‌ته:_انقدر غر نزن اولین بارت نیست بچه!
+خیلی بدی.
ته‌ته:_میدونم.
روبان دور چشمامو باز کرد و دست و پامو هم باز کرد و منو تو بغلش گرفت. با حس کوبیدن ضربان قلبش به سینه‌ش احساس آرامش میکردم.
+ته‌‌ت...ته‌هیونگ!
_جانم؟!
+من دو جنسه‌م؟
یهو با صدای بلند خندید که منم نا خودآگاه لبخند زدم.
دماغمو کشید و منو بیشتر به خودش فشرد وپتو رو رومون کشید.
_نه عزیزم! من و تو اولین بار نیست اینکارو انجام‌میدیم. منتها ایندفعه خیلی از دستت عصبانی بودم وگرنه بهتر انجام میدادم!
+ولی..منم پسرما؟!
_درسته. من و تو همجنسگرا هستیم و همو دوست داریم. البته فک نکنم من دیگه دوست داشته باشم چون تو بهم خیانت کردی!! پس ینی اینکه الان ما همو دوست نداریم! ولی به همجنس گرایش داریم!
+جالبه!
با اخم و نگرانی بهم نگاه کرد.
_ببینم...تو هنوز واقعا چیزی یادت نمیاد؟
+نه...راستی!
_هوم؟!
+من اسمم چیه؟
یهو با دستش زد پیشونیش که من دستش پایین آوردم و سرشو ماساژ دادم.
+نکن..دردت میاد.
پوزخند زد و از اتاق بیرون رفت و با چند تا برگه برگشت. یکی از برگه ها رو جلوش گرفت و روی تخت نشست. منم نشستم و بهش نگاه کردم.
+این چیه؟
_نام..پارک جیمین/جیمین پارک
سن..۱۹
حرفه..آشپز_خواننده_رقاص
شهر..بوسان
گروه خونی..O
فرزند چندم خانواده..تک فرزند
گرایش..پسر
+این منم؟
_هوم.
+پس چیمی کیه؟
_اونم تویی.
برگه رو گذاشت رو میز و اومد پیش من زیر پتو دراز کشید.
ته‌ته:_جیمین! متاسفم.. ولی ازین به بعد زندگیت تغییر میکنه!
...پایان پارت دوم...

Terrible loveWhere stories live. Discover now