"جیمین"
با ترس به آدمای نامجون که آماده حمله بودن چشم دوختم.. ولی چرا لوله تفنگاشون سمت ما بود؟؟؟!
یونگی:_ به به ببین اینجا چی داریم.
آروم سمت من که پشت نمجون قایم شده بودن قدم برداشت.
یونگی: _چیشده از من میترسی؟!
به تههیونگ نگاه کردم که با وحشت و تعجب به ما نگاه میکرد.
کوکی:_هیونگ!
تفنگو تو دستای یونگی پرت کرد.
یونگی تفنگو رو سر من نشونه گرفت.
یهو یه پسر مو قهوهای سمت یونگی دویید و لولهی تفنگو با دستش نگه داشت:_ الان نه یونگی..!
یونگی:_ ولم کن بکهیون! سوکجین دستور داده هرطور شده این سه تا رو بکشیم!!
با تعجب دیدم که نامجون با حیرت روی زانو هاش افتاد!!
تههیونگ با بی حالی سمت یونگی قدم برداشت و با یه پوزخند گفت:_ این مسخره بازیا چیه یونگی؟؟ من نمیفهمم اینجا چخبره. چرا سوکجین باید داداششو رو بکشه؟ چرا میگی من دوس پسرتو کشتم؟ اینجا چخبره عوضی هااان؟؟
جمله ی آخرو با عصبانیت گفت. میتونستم غم و نگرانی رو از نگاهش بخونم. نه الان زوده! رابطه ما تازه بطور واقعی شکل گرفته! من نمیخوام اینطور بشه.
لرزش دستای یونگیو تشخیص دادم و از فرصت استفاده کردم و محکم خودمو به بدن لرزونش کوبوندم و تفنگ از دستش افتاد. با شنیدن صدای غریبه ای که از پشت در میومد جا خوردم.
_ولم کن عوضی! گفتم ولم کن! من هرزه نیستم آدمامو میفرستم بکشنت!!بکهیون!!! بیا منو نجات بده!
بکهیون:_ (پوزخند) فکر کردی چون داداش ناطنیم هستی واسم مهمی عوضی؟ کِی میخوای یاد بگیری؟ فقط به خودت اعتماد داشته باش!! بعد آدمایی که لوله تفنگشون سمت ما بود کم کم رفتن. در آخر هم بکهیون یقه ی یونگی رو گرفت و سمت در پشتی کشوند.
شوگا با مقاومت گفت:_ عوضی مگه نمیبینی رییسو دارن اذیت میکنن؟!؟
بکهیون:_ اون هیچوقت واسم مهم نبوده. بیا بریم یونگی. حماقت نکن!
یونگی یقهشو آزاد کرد و آماده ی یه دعوای حسابی شد.
صبر کن ببینم اینجا چخبره؟ داداش واقعی من، داداش ناطنی بکهیونه؟ اما چرا؟ چرا باید به سوکجین، کسی که داداش ناطنیشه خیانت کنه؟ و اما قضیه ی جمله ی "فقط به خودت اعتماد داشته باش" چیه؟ چرا همه همش اینو میگن؟
یاد خاطراتم افتادم... منو به عنوان برده ی جنسی میخواستن بفروشن.. که یهو سه نفر سر من بحثشون شد. بین اون بحث یکیشون گفت:_فقط به خودت اعتماد داشته باش.
توی اون لحظه ی کوتاه تمام زندگیم توی ذهنم اومدن. حافظه ی من برگشته!! سوکجین داداش من.. چقد آدم مهربونی بوده. از خاطراتش توی یه جایی شبیه زندون میگفته. اما هیچوقت به آخرش نرسیده که تعریف کنه! من با تههیونگ، عشق واقعیم به هم زدم چون بهم تجاور کرده بود... صبر کن ببینم.
اون ماده ی بیهوش کننده... اون کسی که بهم تجاوز کرده بود کوکی بود!! من وقتی با تههیونگ به هم زدم داشتم از عمارتش میرفتم خونه ی کوکی، کسی ک فکر میکردم واقعا عاشقمه، ولی همون لحظه ماشین مشکی رنگ براقی بهم زد و من نیمه هوشیار رو توی ماشین انداخت و به اون جهنم برد. جایی که ما رو تبدیل به برده جنسی میکردن!! اگه همه ی اینا دستور سوکجینه.. پس ینی اینکه یونگی گناهی نداره. ولی خودش هم بهم تجاوز کرد و چون من مقاومت کردم چنان با لوله آهنی کوبید توی سرم که بیهوش شدم و حافظهم رو از دست دادم.. پس تنها کسی که این وسط بیگناهه.... یهو دستای اون شخص دور کمرم حلقه شد گوشامو لیسید..
+نکن تههیونگ!!
_چیزی شده عزیزم؟
+من...منو ببخش ته! من همه چیزو الان فهمیدم!! جونگکوک یه عوضیه! اون بهم تجاوز کرد و..
انگشتشو روی لبم گذاشت و مانع حرف زدنم شد.
_هیشششش هیش هیش!! خودم میدونم، نمیخوام یادآوری کنی که کسی به "زندگیم" تجاوز کرده!
با شرم و خجالت بهش نگاه کردم که کوتاه لبمو بوسید. یهو صدای سوکجین نظرمو جلب کرد:_ کمککک!!
اون داداشمه! من نمیدونم چرا اینکارارو میکنه ولی من میدونم که خودم باید چیکار کنم! با یه فریاد به دعوای بکهیون و یونگی خاتمه دادم. بازوی یونگی رو گرفتم و سمت جایی که سوکجین رو اذیت میکردن بردم. توی راه تفنگی که مال تهیونگ بود رو (حتما میخواید بدونید جیمین از کجا فهمید تفنگ تهیونگه... خب اون حافطهش برگشته دیگه😐) برداشتم و یونگی رو هل دادم تو اتاق. یه نفس عمیق کشیدم و وارد اتاق شدم دیدم که یونگی داره با یه مرد گنده که ظاهرا قصد تجاوز به داداش منو داشته، دعوا میکنه. با عصبانیت بدون توجه به موقعیت و جایی که هستیم یه گلوله تو سرش خالی کردم و داداش بیهوشمو کول کردم.
یونگی:_ بذار من می ب.. (بذار من می برمش)
+لازم نکرده. تو کمک کن نامجون بره خونهش!
تههیونگ با تعجب میدید که من داداشمو سمت در خروجی میبرم.
تههیونگ:_ عزیزم واسه کمرت خوب نیست میدونم الان تو شرایطش نیستی.. بذار من کولش کنم.
سوکجین رو روی کمر تههیونگ گذاشتم و از برج با آسانسور شیشهای پایین اومدیم. دلم میخواست به نمای شهر نگاه کنم ولی الان وقتش نبود. با اخمی که روی پیشونیم بود در ماشینو باز کردم و خودم پشت فرون نشستم. تههیونگ تمام راه سکوت کرده بود و فقط به من زل میزد. وقتی به عمارت رسیدیم کلیدو از توی داشبرد برداشتم و دررو باز کردم. تههیونگ سوکجین رو داخل عمارت برد و من در ماشینو بستم. به تههیونگ کمک کردم تا سوکجینو توی اتاق مهمان گذاشتیم. بعد یه نفس راحت کشیدیم و در اتاق مهمونو بستیم.
همون لحظه تههیونگ لبامو بوسید و منو توی اتاق خودمون هل داد...
_____________________________________
صبح با صدای شکستن چیزی وحشت زده از خواب پریدم. تههیونگ کنار من نبود! یاد سوکجین افتادم!! با ترس پتو رو کنار زدم و سریع لباس پوشیدم. با عجله پله ها رو پایین دوییدم و سمت جایی که صدا اومد رفتم. با دیدن صحنه ی روبروم سه ثانیه سکوت به چشمای تههیونگ زل زدم و بعدش از خنده دلمو گرفتم!!
"تههیونگظرف مربا رو شکونده بود!!"
+ساعت چنده؟!
ته:_ساعت ۱۲ ظهره بیبی!
+چرا بیدارم نکردییی؟؟
ته:_امروز تعطیله بیبی!
+میشه انقد بیبی بیبی نکنی؟
ته:_چرا بیبی؟
+چشم غره رفتم:+ مهمون داریم!
ته:_اون غیب شده بیبی..!
+چییی؟
ته:_صبح پادم رفتم بهش سر بزنمولی دیدم نیست!
جالب اینجاس که پتو ها رو هم مرتب نکرده مثل اینکه عجله داشته!
+خدای من! اگه بره پیش بکهیون چی؟ اونکه نمیدونه بکهیون بهش خیانت کرده!
همون لحظه صدای زنگ در به صدا دراومد...
"پایان پارت ششم"
YOU ARE READING
Terrible love
Fanfictionعاشق، ثابت میکنه و معشوق به یاد میاره. کاپل اصلی: ویمین کاپل فرعی: کوکمین ✅اتمام یافته✅ الگو: سریال دارک😂 ممکنه اوایل واستون گیجکننده باشه ولی کم کم همه چی معلوم میشه. ژانر: انگست، معمایی، طنز، جنایی، سد اند ⚠️هشدار: پایان غم انگیز⚠️ نگید نگفتم😂�...