part 5

357 48 1
                                    

با اومدن یونگی با خشم از جام بلند شدم و بهش زل زدم.
+تو ی کثافت...
یونگی بلند دست زد و گفت:_درست حدس زدی کیم‌ته‌هیونگ...مثل همیشه باهوشی!
از عصبانیت میخواستم خفه‌ش کنم ولی با حضور جیمین نمیشد که...
+تو...اینجا چیکار میکنی؟؟! اونم توی..رستوران من؟!
_اوه..حواسم نبود تو رئیسشی! منو ببخش. یه چند تا کار کوچیک مونده ک بعد اون میرم!
یقه ی یونگیو گرفتم و خواستم اولین مشتم رو تو صورت یونگی بکوبم که با صدای افتادن چیزی هردومون برگشتیم و سمت میز من و جیمین رو نگاه کردیم. جیمین با دهن باز به ما زل زده بود. دستش بالا بود. متوجه شدم ک قبلا توی دستش چنگال بوده که افتاده...
یونگی:_اوووه بِیبی منو یادت میاد پس.
+اینج...اینجا چخبره؟؟ جیمین..؟!
یونگی یقشو از دستای شل شده ی من آزاد و صاف و مرتب کرد و سمت جیمین رفت. چنگال جیمینو گرفت و یکم از استیکش رو مزه کرد:_اوه پسر...هنوزم سبیقه ی خارق العاده‌تو داری!
صورتشو به موهای جیمین نزدیک کرد و موهاشو بو کشید:_هنوزم همون بو رو میده..
یونگی دستشو زیر چونه ی جیمین برد و بالا کشید ولی جیمین با ترس عقب رفت. من نمیدونم چرا نمیتونستم حرکت کنم!؟
+جی..جیمین میشه بگی این یارووو...
_ت..ت..تهیونگ‌من میرم داخل ماشین!!
+صب کن...!!
ولی جیمین رفته بود... احساس کردم فضای رستوران خفگی رو بهم هدیه میکنه.. و البته ..تاریکی.. میدونم چی شده و ازین بابت به قدری خشمگین بودم ک فقط آرزو میکردم یونگی رو نَکُشَم..!
مطمئن بودم تا چند دقیقه دیگه اینجا خون به پا میشه.
+عوضی واسه چی اومدی اینجا؟!!
با کمال خونسردی دستاشو بالا برد و جوابمو داد:_چون میدونستم ک برای اینکه حافظه‌ش برگرده به عنوان سالگرد عشق میاین رستوران همیشگی..!
+یونگی...فقط خدا خدا کن نکشمت!
_منو ببخش ته! این منم‌ک باید تورو بکشم :)
+یونگیییے بخدا قسم همین الان به آدمام میگم برن دوس پسرتو..
_کدوم دوست پسر؟!
پوزخند زدم..
_همونی که تو کشتیش؟
پوزخندم محوش شد..
+چ..چی؟
هیستیریک خندید:_هِعی خودتو به اون راه نزن پسر!
+من منظورتو نمیفهمم..یونگی.
یهو سمتم حمله کرد و یقمو گرفت. از کتش چاقو درآورد و زیر گلوم گذاشت:_توی عوضی همونی هستی که زندگیمو نابود کرد..توی خودخواهِ عوضی!!
یهو جئون جانگکوک (دارک جو گرفته خب؟؟؟😂👊) از پشت سر یونگی سمتمون آروم و آهسته اومد.
با نوک کفشم محکم به پشت پاش ضربه زدم و باعث شدم زمین بیفته پامو رو چاقوش گذاشتم و سرش دادم چند متر دور تر. جئون نزدیک تر اومد.
کت گلگلی سرمه ای با شلوار اتو خورده ی مشکی پوشیده بود و موهاشو برعکس همیشه به بالا داده بود. همین باعث شده بود چشمای کشیده‌ش راحتتر برام مثل چشمای یه حیوون وحشی بنظر بیان
(گایز این نظر ته‌هیونگه. و مهمتر از همه این یه داستانه لطفا جدی نگیرید. من خودم عاشق کوکم😍💙)
دستاش تو جیب شلوارش بود. آروم نزدیکم شد. این وحشیا معلوم نبود چشونه!!؟ جئون دستشو بیرون آورد. ولی توی دستش یه تفنگ براق با طرح اژدها بود. انتظارشو داشتم... ولی...اینکه تفنگ منه؟!
پوزخند زدم:+آقای جئون جانگکوک مهارت خاصی توی جیب بری دارن؟
جئون:_فقط خفه شو!
باورم نمیشه این همونی بود ک تا چند روز پیش منو هیونگ صدا میزد! این بزرگترین درس زندگیمه. "فقط به خودت اعتماد داشته باش" بین این جمع تنها کسی که میتونستی بهش اعتماد کنی خودتی و خودت و بس..
با غرور سرمو بالا گرفتم و دستامو داخل جیب شلوارم بردم.
+من واسش آماده‌م...
جئون:_نه کیم ته‌هیونگ..! باید یکم تسویه حساب کنیم. حالا حالا ها اجازه نداری بمیری!
یونگی که خیلی وقتی بود بلند شده دستشو روی شونه ی جئون گذاشت و پوزخند زد.
+لعنتی! تو بودی؟ همونی ک حافطه‌شو ازش گرفتی تو بودی لعنتی؟ جواب منو بده!!
به راحتی میتونستم دردی رو کنار گردنم حس کنم. درد ناشی از بیرون زدن رگم از گردن بخاطر عصبانیت بیش از حد. درسته بیش از حد. من بیشتر ازین تاحالا عصبانی نبودم. در حدی عصبانی بودم که وقتی فریاد میزدم صدام شبیه زوزه ها و پارس های وحشیانه ی یه گرگ بود. من یونگی رو نمیبخشم. حتی اگ به مرگ تهدیدم کنن. اون بود که نقشه رو کشیده و اجرا کرده بود! تصادف نمایشی و از دست رفتن حافظه ی جیمین از شدت این تصادف.. دزدیدن جیمین و وانمود کردن به عوض کردن و انتقال بیمارستان. تبدیل جیمین بعنوان یک برده. تجاوز.. وقتی به این فکر میکنم ک دست کثیف یونگی به جیمین خورده از خود بی خود میشم. دستمو روی پیشونیم گذاشتم و به میز تکیه دادم. صبر کن... "وقتی به این فکر میکنم که دست کثیف یونگی به جیمین خورده..." ولی چرا دستش کثیف شده؟! گناه من چیبوده؟ قضیه دوسپسرش چیه؟
+هِی یونگی! من چیزی نمیدونم میشه ولم کنی حالا فک کنم بی حساب شده باش..
_چه بی احساس!!
با شنیدن این صدا سرمو چرخوندم و با دیدن داداشم از خوشحالی چشمام برق زدند. اون بهترینه! نامجون با اخمای در هم رفته دستشو بالا آورد و با یه حرکت کوچیک چند تا مامور با تفنگ آماده ی حمله به جئون و یونگی شدن. عاشق این صحنه سازیاشم.(آهنگ بوی این لاو) اون بهترینه بهترین..!!!
ولی از کجا فهمیده؟ یهو دستای کوچیکی از پشت داداشمو بغل کردند. دوسپسرش بود؟!
با دیدن کله ی جیمین که از پشت سرش بیرون اومد ترسیدم و ناخودآگاه خندیدم.
ولی نمیدونم چرا این خنده هام ناخودآگاه تبدیل به گریه شدند؟! حرکات بدنم دست خودم نبودن. دستام از هم باز شدن و چشمامو بستم. پنجره ی رستوران "برج کیم" باز بود و باد خنکی میوزید.
داداش با خنده گفت:_این کارا چیه؟ داری میترسونیما!!
جیمین با چشمای اشکی بهم زل زده بود:_نکن اینکارارو..
با خنده در حالی ک دستم باز بود گفتم:+چیه خب؟؟ گرمه!
داداش:_دیوونه!!
ولی یهو...
از دید جیمین:
با ترس از خاطرات زنده شده‌م از رستوران زدم بیرون. اشک جلوی دیدمو گرفته بود. یهو با کله رفتم تو شکم ینفر(چرا جیمین همش میره تو شکم یکی؟!😂)
سرمو بلند کردم. یه آقا با کت و شلوار و کراوات مرتب جلوم بود. شریع خم شدم و عذرخواهی کردم.
اون آقا سرشو چند بار چپ و راست حرکت داد که باعث شد موهای استخونی مرتب و ژل خورده‌ش تکون بخورن:_واو جیمین تویی!!؟
+ب..ببخشید شما؟!
_وای خدای من؟!! من داداش ته‌هیونگم!
انقد ترسیده بودم که نمیفهمیدم ک چی دارم میگم!
+آه..آها! آقا الان ممکنه بین اون دو تا یه دعوایی پیش بیاد میشه کمک کنین؟
_اول اینکه نمجون هستم. بهم میگن نامجون ولی با نمجون راحت باش. دوم اینکه الان آدمام رو خبر میکنم ولی تا اومدنشون باید بهم توضیح بدی این همه مدت کجا بودی؟ سوم اینکه بین کیا؟
+چ..چشم! بین یونگی و ته‌هیونگ!
با قیافه ی جا خورده سریع گوشیشو درآورد و با یکی حرف زد ولی خشک و رسمی. نمجون منو از برج بیرون برد و بدون هیچ حرفی در ماشینشو باز کرد. من سمت شاگرد نشستم و اونم سمت راننده.
_خعله خب جیمینی. بهم بگو اینهمه مدت کجا بودی؟
وای خدا.. از همین سوال میترسیدم. من فقط خاطراتم با ته‌ته و تجاوز یونگیو یادم میاد..هیچ چیز دیگه ای یادم‌نمیاد!
متوجه شدم ک ناخودآگاه دارم‌گریه میکنم. لمس دستای یونگی با لمس های ته‌ته فرق میکنه. اون واقعا...دوست داشتنی بود!! در حالی که با بازوی راستم سعی کردم چشمای اشکیمو بپوشونم گفتم:+نمیدونم..نمیدونم..نمیدونم..نمیدوم!!
آخری رو داد زدم. ولی صدام توی ماشین خفه شد..
نمجون با قیافه ی متفکر به فرمون زل زده بود.
_جیمین..
گوشامو تیز کردم.
ادامه داد:_جیمین..من...از ته‌ته بیشتر مراقب تو بودم. تو یه داداش داری جیمین! اون اسمش سوکجینه. تو یه آشپز و خواننده و دنسری. سوکجین نقاش ماهریه. اون ۲۶ سالشه. اون..دوست پسر منه جیمین. میدونی چیه؟! تازه فهمیدم که سوکجین بیشتر از من به تو احتیاج داره. اون الان نمیدونه تو کجایی و زنده ای!!
جین؟! من همچین اسمی به گوشم نخورده تاحالا! حداقل بعد از وقتی که حافظه‌مو از دست دادم.
+خب..من کِی میتونم داداشم رو ببینم؟!
_اون..ترکم کرده!
مقصودش از این حرفا چیه؟ چرا اینا رو به من میگه؟ حتما من ته‌ته رو ترک کرده بودم؟ من چیزی یادم‌نمیاد! یا..فقط..میخواسته..همدردی کنه؟ آره جیمین وقتشه. بهتره بعد از این چند روز به یه دردی بخوری!
رومو سمت نمجون بردم و تا خواستم حرف بزنم دیدم داره زیرچشمی نگام میکنه =/
_این حرفا رو برای این زدم چون میخواستم بگم که من باهات مهربون بودم. وقتی تو گم شدی سوکجین فکر کرد من تورو دزدیدم و ازم جدا شد ://
در ضمن انقد بلند فکر نکن عادت بدی پیدا کردیا😑
چرا این دو تا داداش عین همن؟!😑
_چون دو تا داداشیم =//
+میشه انقد گوشات تیز نباشن؟😐
_نه ^_^
+اوکی😐
_اوه نگاه کن اونا رسیدن.
با هم از ماشین پیاده شدیم و نمجون یچیزایی بهشون میگفت که من ازشون سر در نمیاوردم.(منم همینطور😂✌) چند دقیقه بعد اونا منو به جلو هل دادن که پشت سر نمجون راه بیفتم. یک خاطره دیگه به ذهنم رسید.. الان وقتش نیست جیمین..!
"فلش بک:
یکی از مامورا منو به جلو هل داد که پشت سر بقیه مثل یه صف راه بیفتم. ولی پاهام جونی نداشتند و سرم درد میکرد. خیلی وضعیت افتضاحیه چرا اینجوری شدم؟! سرم باند پیچی شده بود و دستم به شدت درد میکرد و میسوخت ولی دستبندایی که دستانو پشت سرم نگه داشته بودند اجازه نمیداد که دستمو ماساژ بدم. همه لباسای رنگ و رو رفته و معمولی پوشیده بودند. فضای اونجا شبیه زندان بود با این تفاوت که دیوار از جنس آهن زنگزده بودند. همه جا پر از صدای کشیده شدن آهن روی زمین بود. سرم خیلی درد میکرد
صداها واسم مبهم و مبهم تر میشدند ولی صدای جیغ و فریاد ها روشن و روشنتر.. همه لباسای نخی رنگ و رو رفته و پاره تن کرده بودیم و شلوارا مشکی و خاکی بودند. موهای همه ژولیده پولیده بود. همه صورتا خاکی و کثیف و بعضی ها هم سیاه شده بودن. سعی کردم اول صف رو ببینم ولی چیزی دستگیرم نشد. نمیدونستم اینجا کجاست ولی یه احساس ترسی ته قلبمو به شدت میفشرد. دلم هوای ته‌ته رو کرده. واسه نوازشاش واسه آوازی که هرشب قبل خواب برام میخوند. دلم میخواست یکبار دیگه ببوسمش و بعد به این زندگی خاتمه بدم. ولی چطور شد که سر ازینجا درآوردم. چرا ترکش کردم. دلم براش تنگ شده. احساس کردم قطره اشکی از چشمام پایین میره. یه رد تمیزی روی صورتم درست کرده بود. با با انزجار به مامورایی که هر چند دقیقه سر کسی داد میکشیدند نگاه کردم. کم کم اول صف برام واضح و واضح تر شد. یک دست لباس عجیب و غریب بهمون میدادند. همونجا لختمون میکردند و همونجا تنمون میکردند. نمیخواستم نوبتم بشه. ولی این کارا برای چی بود.
هر کدومو یا هر دو تا دو تا از ماها رو به یکی از اتاقای درب و داغون می‌فرستادند و چند دقیقه بعد از همون اتاق داد و فریاد به گوش میرسید. از ترس پاهام سست شده بود و نمیدونستم چجوری باید فرار کنم. کم کم به اون ماموری که لباسا رو عوض میکرد رسیدم. سرمو انداختم پایین و یهو لباسامو درآورد و یک دست ازون لباسای عجیب و غریب تنم کرد. منو سمت یکی از اتاقا هل داد. یکی دیگه هم با من همراه شد. میخواستم ازش راجب اینجا بپرسم ولی به این فکر کردم که. اگه هردومون اینجا هستیم پس ینی هیچکدوممون نمیدونیم اینجا کجاست و چخبره. ما رو وارد اتاق کردند. سعی کردم جمله ای سر هم کنم که باهاش سر صحبت رو باز کنم. ولی اون خودش زودتر دست بکار شد:_اسمت چیه پسر؟!
+پ..پارک جیمین... :/
_جانگ هوسوک..
+چی؟
_هوسوک هستم.
+خوشوقتم...چند سالته؟!
_تو واسه اینکار خیلی جوونی.
+ها؟ کدوم کار؟
_به قیافت میزنه بچه پولدار باشی.
+این دیگه چیه؟!! (منطورش اخلاق هوسوکه)
_راستش اینجا قراره ما رو بفروشن.
+که...؟!
_برده بشیم.
+این لباسا...
_برده ی جنسی‌..
تا خواستم بپرسم که چرا اینکارو انجام‌میدن یکی درد باز کرد. دستش چیزای عجیب و غریبی بود. یهو با یک چوب میخ دار محکم کوبید تو صورت هوسوک. هوسوک بلند داد زد و از صورتش خون پاشید. یک چشمم کور شد و سرش سوراخ شد.
با چشمای گرد شده به طرف نگاه کردم که با چوب بیسبال کوبید فرق سرم و بیهوش شدم..!!
پایان فلش بک"
با به یاد آوردن ضربه ای که اون پسر زد چشمامو محکم بستم. یهو فهمیدم که پشت در رستورانیم و نمجون چند بار صدام زده ولی من نشنیدم. با ترس پشت نمجون راه افتادم و منتظر حرکت شجاعانه‌ش شدم.
من با نمجون چند متر فاصله داشتم. همه ی مردم از ترس به هم چسبیده بودند. ته‌ته چیزی گفت ولی من نشنیدم. در عوض شنیدم که نمجون گفت:_چه بی احساس.
یهو با حرکت دستاش(بوی این لاو) مامورا دورشون آماده ی شلیک شدند. ولی یهو...
از دید سوکجین:
با کلافگی به دستوری که نمجون به رییس بیون داده بود فکر کردم. الان وقتشه خانواده ی کیم... شما ها منو از خودتون نمیدونستید چون من بچه ی نامشروع از خانوم پارک بودم. ولی حالا یکاری میکنم که پشیمون بشید. قاب عکس اون دو تا عوضیو از میز کارم برداشتم و زمین زدم و شکوندمش.
راستش یکم دلم به حال اون داداشا میسوزه چون حتی نمیدونند من داداش خونیشونم.
با تنفر به عکس مامان واقعیم و شوهرش نگاه کردم و اونو هم زمین زدم و شکوندم. حالا وقتشه از جیمین بی گناه و دو تا کیم عوضی انتقام بگیرم. برای انتقام از مامان هرزه‌م‌ مجورم با کشتن ته‌هیونگ از جیمین انتقام بگیرم که از اونم انتقام گرفته باشم.
اون مرد و اون زن کثیف...هیچکدومشون به فکر من نیستن..!
با عجله به سروان بیون زنگ زدم: همین حالا هرچی آدم داری جمع کن. شماره ی یونگی رو برام پیامک کن کارش دارم.
سریع کت رسمیم رو پوشیدم و آماده جنگ شدیدی بین خاندان بیون با کیم و پارک شدم..!
جلوی آینه قدم برداشتم و به خودم اشاره کردم: +تو میتونی بیون سوکجین!!
طبق قرار روی پل دگو (میدونم اسم شهره ولی نماد شهره) منتظر سروان بیون شدم.
بعد از یکم انتظار پاهام درد گرفت و روی نیمکت نشستم. +آخخخ.چینجا..
زخم پام دوباده سر باز کرده بود..
زخم، دردی نداشت. ولی خاطره ای که با اون همراه بود دل منو به درد میاورد..
وقتی بچه بودم منو به عنوان کارآموز فروختن. به جایی که بچه های وحشی پرورش میده. نگهباناش وحشی بودن و وحشی تر از اونا مربی سرسخت خوابگاه ما بود. یک مرد وحشی به تمام معنا! تو بچگی مربی های مهربون ما رو توی ناز و نعمت بزرگ میکردن طوری که درد بی پدر مادری رو حس نمیکردیم.
ولی بعد از هفت سالگی به ما آموزشای سرسختی میدادن و ما رو تبدیل به قاتل های واقعی میکردن.. یاد تلخ ترین خاطره ی زندگیم افتادم..
"فلش بک:
به اطرافم نگاه کردم.. یکی از نگهبانا با میله ی آهنی محکم به پشتم زد:_حرکت کن دیگه بچه!!
اینجا کجا بود؟! من عمو جائه رو میخوام :((
+ولی من گشنمه! بازم کلوچه میخوام..!!!!
نگهبان:_مثل اینکه حرف حالیت نمیشه. بهتره حرکت کنی وگرنه دیگه خبری از کلوچه نیست.
از ترس اینکه دیگه بهم کلوچه ندن دوییدم توی راهروی ترسناک.. همه جا قرمز دیده میشد. با دیدن لامپ های قرمز خیالم راحت شد.
دیوار و سقف آهنی بودن.. این ترسناک بود!
ولی ترسناکتر از اون اتاقکایی بودن که میله داشت جلوشون!
نگهبان منو توی یکی از اتاقکای خالی هل داد و در زنگزده رو با صدای بلند بست.
از ترسم یه جایی گوشه ی اتاق پیدا کردم و نشستم.
_پیسسسس...پیس پیس!!
از ترس از جام پریدم. با دیدن پسربچه ی مو مشکی که رکابی پاره پوشیده بود وحشتزده دستامو محافظ صورتم کردم!!
پسر با صدای بلند خندید. بنظر میومد ازم بزرگتر باشه.
_تو هم قربانی جدیدی آره؟!
+چی..چی داری میگی؟
_مثل اینکه نمیدونی چه بلایی سرت داره میاد..!
+نمیدونم.. من آقای جائه رو میخوااااممم!
شروع کردم به گریه کردن که پسر دستاشو روی سرم گذاشت و شروع کرد به نوازش موهام.
_پسرررر...!! گریه نکن! وگرنه تو هم..
+من هم؟!
_ممکنه دووم نیاری!
به دیوار شکسته ی بین دو اتاق اشاره کرد:_ اونجا رو میبینی؟! اونجا هم اتاقیم خودکشی کرده! چون تحمل تمرینای اینجا براش سخت بوده! ولی ما باید بتونیم که‌...
+تمرینای چی؟؟؟؟!
_ما قراره قاتل بشیم... و بعدش ما رو به شرکت PMS بفرستن
_بخاطر دیواری که شکسته توی اون اتاقم آدم نمیارن. بخاطر همین خیلی خوش شانسیم مگه نه؟ این تازه اولشه بیا...ما میتونیم! بیا به هم قول بدیم هیچوقت دست از تلاش بر نداریم.وگرنه ممکنه به عاقبت اون دچار بشی...!
....
هشت سال بعد..(۱۵ سالگی)
در حالی که با بدن عرق کرده سعی داشتم خودمو به بقیه برسونم بلند فریاد زدم: چانگ مــــی!!
من الان توی تمرین دو حسابی عقب افتادم و این حاصل سرماخوردگیه دیشب و غرغرای چانگ میه!
+چانگ می صب کن منم بی...آااااخخخخ..!
مربی با لوله ی آهنی محکم زد به کمرم!
بخاطر درد کمرم دیگه واقعا نمیتونستم حرکت کنم!!
با زانو افتادم پایین و نفس نفس زدم.
چانگ می که جلوتر از بقیه بود سریع مسیرشو عوض کرد و سمت من دویید. منو روی کولش دویید و وزن من باعث شد فقط تا وسط جمعیت بتونه بدوعه.
چانگ می:_بهت گفتم لباس بپوش گوش نکردی بچه!
+(عطسه)...ببخشید!!
چانگ می:_ خواهش میکنم یکم به فکر خودت که نه، به فکر بروکی باروت باش!!
(باروت: مربی.\ چانگ می: هم اتاقی.\ بروکی: لوله ی آهنی مربی)
با حس سرما تنم لرزید و با صدای لرزون گفتم:چانگ می ممنونم ازت..!
یک سال بعد..(۱۶ سالگی)
با پوشیدن یه لنگه چکمه لنگ لنگان سمت حیاط دوییدم.
چانگ می:_صبر کن با هم بریم..!
+بدو حسابی دیر شده!!
چانگ می:_نترس امروز تمرین نداریم!
+چیی؟!؟
با خیال راحت وسط راهرو نشستم(😐)
چانگ می:_ ولی باروت گفت باید سریع بریم چون کارمون داره!!
با سرعت از جا پاشدم و سمت در دوییدم.
بین راه صدای جائه رو پشت یکی از درها شنیدم:_خوب بچه ها...حالا کی کلوچه میخوره؟!
+لعنت!
قدمهام رو آرومتر کردم و صبر کردم چانگ هم بیاد.
...
هممون روی خط فرضی به ترتیب وایستاده بودیم.
باروت:_خب بچه ها! هرکسی که میخواد آزاد بشه بره اتاق مبارزه!
اتاق مبارزه چرا؟!
همه حجوم بردیم. این بین فقط دستای چانگ که دور انگشتای من حلقه شده بود بهم انرژی میداد..
با دیدن سالن مبارزه که برای اولین باره که می بینمش از تعجب دهنم باز موند. پس ساختمون اصلی که میگن اینجاست؟!
به قفس بزرگی که وسط اتاق مبارزه بود نگاه کردم توش انواع وسایل مبارزه با نظم تو دو طرف چیشده شده بودند.
صدای رییس هلفدونیمون از بلندگو بلند شد:_و حالا!! همه روی صندلی ها با هم اتاقی خودشون کنار هم بشینن. بینتون فاصله هم باشه.
دستور بود. همه ی جمله هاش دستوری بود. بدون ذره ای احترام.
من و چانگ کنار هم نشستیم و دستامون رو قفل دستای همدیگه کردیم.
چانگ به آرومی یه تیکه شکلات از توی جیبش درآورد.
وااااوو شکلات!!! طعمی که ۹ ساله نچشیدم، طعم شیرین بود!
چانگ اونو به دو قسمت تبدیل کرد و یکیشو داد به من:_ به افتخار رفاقتمون.
+به افتخارش..
""و افتخارمون رو توی کسری از ثانیه قورت دادیم""
رییس:_اولین گروهی که نوبتشونه گروه اتاق شماره ی ۱ بخش ۱۲ سالن ۳ هست. وارد زمین بشید.
دقیقا آدرس اتاق ما بود!!
در قفس باز شد.
ما با هم شونه به شونه هم وارد شدیم.
بازم باید مبارزه ی ظاهری انجام بدیم..
خیلی برای من آس...
صدای رییس رشته ی افکارمو پاره کرد.
_هرکدوم از شما که زنده بیرون بیاد آزاده...!!!!!
+ن..نه این امکان نداره من نمیتونم همچین کاری انجام بدم.
رییس:_در غیر این صورت هردوتون کشته میشید.
+نههههه من نمیخ...
با صربه ی چانگ به کمرم فواره ی خون درست شد.
از شدت درد چشمام گشاد شده بودن!!
با ترس یک قدم به عقب برداشتم و چاقویی که زیر پام بود رو با انگشتای پام به دستم رسوندم.(این یه حرکت مخصوص منه.. دارک خودش یه پا مبارره😹🤦🏼‍♀️)...(شما که انتظار نداشتین اونجا بهشون کفش بدن..هوم؟!😹)
چانگ صداش میلرزید و یه چشمش میپرید.
_تموم زندگیم مادر نداشتم.. تموم زندگیم پدر نداشتم.. من برای آزادی هر کاری میکنم.. میخوام ببینم دنیا چیه! زندگی چیه! اون هم اتاقی‌عی که راجبش بهت گفتمو یادته؟! اون خودکشی نکرد!! من کشتمش!! برای اینکه زودتر آزار بشم! از تو متنفرم!! از همتون متنفرم! من باهات رابطه ی دوستی برقرار کردم که ازت استفاده کنم! چون به تعداد آدم هایی که اینجا میمیره یک سال مبارزه دیر تر انجام میشه!! و من نمیتونستم بکشمت که دیرتر به اهدافم برس...
یا چاقو محکم به شکمش زدم و از زخمش خون پاشید و صورت منو زخمی کرد! موهای طلایی و لختم که روی چشمم افتاده بودن، خونی شده بودن!!! از شدت خشم دوباره حمله کردم ولی اون به پام ضربه ی عمیقی زد!! دوباره سعی کردم بهش ضربه بزنم ولی فقط ضربه خوردم. دوباره امتحان کردم و شکست نخوردم. یه ضربه به چشمش زدم! با دستاش چشماشو گرفت و با حالت گیجی روی زمین افتاد! با عصبانیت بالای سر چانگ رفتم و با چاقو زخم شکمش رو باز تر کردم!! از دهنش خون بیرون اوپد و دیگه حرفی نزد...!! این بود پایان اعتماد من به دیگران. درسی که زندگی و اون جهنم بهم یاد داد این بود که"فقط به خودت اعتماد داشته باش"
پایان فلش بک"
با سردرد دستامو دور سرم فشردم و چشمامو بستم. ولی با صدای بکهیون به خودم اومدم:_دیر رسیدی برادررر.
از شوخیش خنده‌م گرفت. اون همیشه اینجوری خرابکاریاشو گردن دیگران میندازه.
+خیله خب.. بریم سر اصل مطلب..آدماتو آوردی؟
_تو به یونگی زنگ زدی؟
+آره ولی تو چی کارتو انجام دادی؟؟
با دو ضربه با پای چپش به زمین و یه ضربه دو تا دستش به هم،(ضربه با دست ک نمیدونم به ایرانی غیر دست زدن چیمیشه اگ میدونید ممنون میشم بگید😐) چند نفر دورمون حلقه زدن.
با صدای بلند سوت زدم و یونگی و جونگکوک از پشت سرم دراومدن.
_اوووو هیونگ! مثل اینکه ازونی که فکر میکردم ستخگیر تری!!
پوزخند زدم.
همه رو دور خودم جمع کردم و مشغول نقشه کشیدن شدیم.
"پایان پارت پنجم"

Terrible loveWhere stories live. Discover now