part 10 (last)

446 41 25
                                    

ته‌هیونگ با اخم کیسه یخ رو لمس کرد.
پس جیمین رفته بود پیش آقای لی؟! آقای لی مدیر برنامه‌ی هردوشون بود. ته با مهارت خاصی روی پرتره‌ی مِرلین مونرو تمرکز میکرد. و دارک همچنان با دست لرزون از سرما کیسه ی یخ رو نگه داشته بود.
دارک:_مطمئنی نمیخوای بری پیش جیمین؟! خیلی نگرانشم هنوز نیونده ولی دو ساعت گذشته!!
یهو هردو با صدای در از جا پریدند و دست ته‌یهونگ خط خورد و نقاشی از وسط جر خورد😐
جیمین با حالت غمگین و صورت رنگ و رو رفته خودشو روی مبل پرت کرد‌ دارک با نگرانی کیسه ی یخ رو گذاشت روی پای ته‌هیونگ و سمت جیمین دویید.
دارک:_هِی پسر چته؟
جیمین:_بس کن حوصله ندارم.
دارک:_مگه من گفتم حوصله داری؟ منم یه ساعت داشتم خودمو پیش پلیس توجیح میکردم که موتورو واسه خودم نمیخواستم!
جیمین:_موتور؟!
دارک:_ آره مثلا میخواستم دخل اون پیرمردو دربیارم😑😤
دارک به ته هیونگ که روی مبل با قیافه ی در هم به نقاشی جر خورده نگاه میکرد اشاره کرد و گفت:_ این اقا هم با ماشین گرون قیمتش عین مرغ پرکنده پرید تو میدون، کوبیده به باسن موتور بیچاره مجبور شدم پولشو خودم پرداخت کنم😑
ته‌هیونگ با جیغ کیسه‌ی یخو از روی پاش انداخت و به جیمین نگاه کرد.
جیمین با قیافه ی شکفته شده به ته‌هیونگ خیره شد:_ بخاطر من..؟
ته‌هیونگ:_ نه بخاطر تمین!😐😑
جیمین منطورشو نگرفت بخاطر همین با ناراحتی به مبل لم داد و گفت:_ میخوام ازدواج کنم!
دارک و ته‌هیونگ همزمان فریاد زدند:_چیییی؟!
جیمین:_اسمش جِنیه!
ته‌هیونگ:_ شوخی بی مزه ای بود!
جیمین:_ آقای لی...بهم گفته باید ازدواج کنم..منم مخالفتی نمیکنم!
ته‌هیونگ با قیافه ی متعجب و دهن باز بهش زل زده بود. قلم‌مو از دستش افتاد و باعث ایجاد سر و صدا بین اون سکوت سه نفره شد.
ته‌هیونگ چند بار سریع پلک زو و پوزخند زد:_ و تو قبول نمیکنی آ.. آره؟
جیمین با سکوت به زمین خیره شده بود..
ته‌هیونگ:_دِ جواب بده لنتی بگو قبول نمیکنی!!
جیمین:_ چته وحشی؟! تو که نگران من نبودی :|
ته‌هیونگ:_ انقد بی جنبه ای؟؟! ازت ناامید شدم..
جیمین:_چرا دلیلشو نمیپرسی؟ ها؟! من بخاطر خودت دارم اینکارو میکنم دیوونه آقای لی تهدیدم کرده!!
ته‌هیونگ:_ اون تهدیدا واسم ارزشی ندارن!
دارک:_شت! کاش آقای لی منو هم تهدید میکرد :|
ته‌هیونگ:_جیمین تو اینکارو نمیکنی مگه نه؟!
جیمین:_ته...
جیمین جلو رفت و لب ته‌هیونگو کوتاه بوسید:_...من دوست دارم...عاشقتم...بخاطر خودت دارم میگم..
ته‌هیونگ:_جیمین بسپرش به من فقط تو اینکارو نکن لطفاً..
جیمین:_ ته من... من نمیتونم.. نمیتونم شاهد دردسر افتادنات بشم.. منو ببخش ته..
پسرک اشک لجبازی رو که از گوشه‌ی چشمش بیرون میومد پاک کرد. با خودش دل دل کرد که آقای لی نیاد چون اون پشت در منتظرشه!
دارک از جاش بلند شد و از خونه بیرون رفت و اون دو تا رو تنها گذاشت.
ته‌هیونگ:_ جیمینم... من مجبورم که...
جیمین:_ چی؟!
ته‌هیونگ دستشو رو دهن جیمین گذاشت و دستاشو گرفت و برد تو اتاق مهمون. دستا و پاهاشو به تاج تخت بست و دهنشو چسب زد. جیمین تقلا میکرد ولی فایده ای نداشت. ته‌هیونگ سریع لباس گرم پوشید و از خونه بیرون رفت.
هوا خیلی سرد شده بود و این خیلی عجیب بود. چونه‌ش از ناراحتی و دلشکستگی میلرزید. گوشیشو از جیب سوییشرتش بیرون آورد و شماره ی آقای لی رو گرفت. ولی صدای زنگ گوشی از پشت سرش اومدم
همینکه پشت کرد آقای لی رو دید و دیگه هیچی نفهمید....
....
جیمین انقدر تقلا کرده بود که از خستگی رمقی براش باقی نمونده بود. جیمین کسی بود که عواقبش رو قبول کرد ولی انتظار این رو نداشت!!
با بی حالی به دور و برش نگاه کرد گوشی دارک! خدای من این یعنی امید!! باید فقط منتظر دارک میموند. یهو در با صدای بلندی به هم کوبیده شد و فردی سیاه پوش با ماسک سیاه و موهای سیاه جلوی در ظاهر شد.
فرد سریع چسب دهن جیمینو کند و دست و پاشو باز کرد.
جیمین با گریه اسم فرد روبه روش رو به زبون میاورد.
جیمین:_ دارک.. دااارک اون الان تو خطره..
دارک که از ترس نفس نفس میزد سریع جیمینو وادار کرد که لباس گرم بپوشه و برن بیرون. دست جیمینو گرفت و اونو کشون کشون از در خونه بیرون برد. دارک ماسک رو پایین داد:_ جیمین!! ته‌هیونگ تو خطره! سوار موتور شو بریم!
جیمین با ترس و اضطراب سوار موتور شد و توی راه لام تا کام حرف نمیزد.
دارک:_ پسر چته؟! لااقل بگو چه اتفاقی افتاده؟!
جیمین توضیح داد که اون کار ته هیونگ بوده چون نمیخواسته اون بره بیرون ولی بعد سه ساعت ته‌هیونگ هنوز برنگشته بود.
با موتور از جاهای خلوت و پیچ در پیچ میرفتن. دارک همه ی میانبر ها رو حفظ بود. ولی جیمین دقتی نکرد چون هوش و حواسش از نگرانی پرت شده بود. دارک ترمز کرد و با هم از موتور پیاده شدند. جیمین با تعجب به اطرافش نگاه کرد:_ای..اینجا..
دارک:_ کمپانی لی! بجنب تا دیر نشده!
جیمین که تازه فهمید اینجا چخبره سرش سیاهی رفت ولی بخاطر معشوقه‌ش تحمل کرد و با هم تا دم در دوییدند. دارک گوشیشو درآورد و عکسی رو آورد و داد دست جیمین که عدد های روی اسکرین رو با صدای بلند بخونه.
جیمین با صدایی که می لرزید رمز درو خوند و دارک اون عدد ها رو با دقت میزد.
در باز شد و هردو پریدند توی کمپانی.
....
ته‌هیونگ با سردرد بدی به هوش اومد.. اینجا چه خبره؟! با به یاد آوردن آخرین لحظه قبل از بیهوشی چشماش تا آخرین حد ممکن گشاد شد!
آقای لی و کیم سوکجین با غرور از در وارد اتاقک مخفی شدند. ته‌هیونگ تنها احساسی که داشت نگرانی برای معشوقش بود.‌. نکنه بلایی سرش بیارن!؟
کیم سوکجین:_ خوب خوب...کیم ته‌هیونگ..درسته؟ ببین پسر اینجا آخر خطه یا جیمین یا تو؟!
قطعا فکر میکنین انتخاب آسونی برای ته‌هیونگ باشه و اونم جیمینه...ولی نه! وقتی انسان تو شرایط سختی قرار میگیره اول از همه به فکر خودشه.. این انتخاب خیلی سخت بود. عرق سردی روی پیشونیش نشسته بود. اگه خودش بمیره دیگه چشمای جیمین برق نمیزنه و اگه جیمین بمیره... اوه نه بهش فکر نکن...
......
دارک و جیمین تمام درهای کمپانی رو گشتن ولی ته‌هیونگو پیدا نکردند.
ولی یهو با پیچیده شدن صدای وحشتناکی به خودشون اومدن و سمت اون صدا دوییدن. دارک دستاش عرق کرده بود و جیمین گریه‌ش بند نمی اوند. با سرعت به صدا رسیدند ولی اینجا هیچ دری نبود!!
جیمین با دیدن دارک که چطور پهلوشو به دیوار میکوبه از ترس دستشو جلوی دهنش گرفت. ولی یهو اون دیوار از هم باز شد و جیمین با تعجب تو چشمای دارک خیره شد. دارک از ترس نفس نفس میزد:_جیمین بدو!
با هم از دیوار رد شدن و اولین چیزی که دیدن دوراهی تنگ دوقلویی بود که تنها فرقشون فرشهای باریک و بی انتهایی بود که اونها رو بشدت گیج تر از گیج میکرد. فرش سمت راست آبی، و سمت چپ سبز بود.
جیمین و راه سبز و دارک راه آبی رو انتخاب کرد.
جیمین با دستای لرزون دیوار رو گرفت که مانع افتادنش بشه. ولی با کله زمین خورد😐 (ناموسا نمیتونم دست از اسکل بازیام بر دارم درک کنید😂😂)
نمیتونست به چیزی که شنیده اعتماد پیدا کنه. با فکر اینکه عشقش در خطره بلند شد و دویید. ولی با قیافه‌ی متعجب دارک برخورد کرد!!
دارک با تعجب به جیمین نگاه میکرد. اینجا چخبره؟؟! زمان داره از دست میره! دارک که از قبل ماجرا رو میدونست که آقای لی با پول کیم سوکجین خر میشه(😐) آمادگی این حرکت های گیج کننده‌ی آقای لی رو داشت.
دست جیمینو گرفت و نفس عمیق کشید. اونجا خیلی روشن بود و دیوارا سفید. نمیتونستی حتی اگه دکمه هم باشه تشخیصش بدی. جیمین با درموندگی و مظلومی به چشمای دارک خیره شد.
_اینجوری نگام نکن‌..
با دقت به دیوارا نگاه میکرد و لمسشون میکرد. با فرورفتن انگشتش توی یکی از دیوارا جا خورد.
_جیمینی!! بدو زیر فرشو ببین!
ولی اون چیزی که انتظارشو میکشید زیر فرش نبود.
جیمین با یکم فکر کردن دستشو توی یقه‌ی لباسش برد و گردنبند کلیدیشو درآورد.
_چطوره اینو امتحان کنیم..هوم؟
دارک با چشمای گرد شده و براق به کلید زل زد.
_این همون کلیدیه که آقای لی بهت امانت داد!!
با عجله کلید رو توی قفل در فرو کرد. و در برابر چشمای هیجان زده‌ی اون دو سیاه پوش در باز شد!
جیمین و دارک هردو با هم عین وحشیا از پشت در پریدن داخل😐😑
ولی...
چیزی که میدیدن...
اون خونی که میدیدن...
زانو های جیمین سست شد و اونو زمین زد...
دارک با عجله سمت جیمین دویید...
جسم بی جون ته‌هیونگ...
برق نگاهش...
جیمین با کمک دارک از روی زمین بلند شد و کنار جسم ته‌هیونگ زانو زد..
جیمین:_ته‌هیونگ! ته‌ته! تو حالت خوبه نه؟ پاشو بگو شوخیه! آقای لی! بالاخره کار خودتو کردی ابله لعنتی.. ته‌ته پاشو اونا رفتن خودتو به مردن نزن.. ته‌ته پاشو ببین جیمینی اینجاست ته‌تهههه!
دستای جیمین آغشته به خون شده بود. با شدت به سر و صورت خودش میکوبید! صورت جیمین هم مثل جسم بی گناه ته‌هیونگ قرمز شده بود!
جیمین سر ته‌هیونگو روی زانوهاش گذاشت و نوازش کرد.. طوری که انکار آخرین دیدار اون دو بود. آخرین بوسه.. آخرین نگاه.. آخرین و آخرین.. جیمین با احساس گناه سر و صورت ته‌هیونگو نوازش میکرد..ته‌هیونگ یکم توی بغل جیمین تکون خورد..
جیمین:_ آره خودشه ته‌ته!! بلند شو و از جیمینت محافظت کم ته‌ته! ته‌ته جیمین بدون تو نمیتونه ته‌ته! ته‌تهههه!! پاشو آفرین! پاشو ببین همچی خوبه جیمین حالش خوبه.. ته‌ته پاشو ببین جیمین ازدواج نمیکنه تا آخرش باهاته.. جیمین بهت قول میده! قول میده اگه نری تنهات نمیذاره.. ته‌ته بخدا من بدون تو نمیتونم لعنتی پاشو..
ته‌ته دهنشو باز کرد تا هوا رو ببلعه..
ته‌ته:_جیمینا م..م..
جیمین:_ته‌ته جیمین چی؟؟! تو بگو واست هرکاری میکنم ته‌ته!! ببین من بدون تو نمیتونم خواهش میکنم پاشو!!
ته‌هیونگ چشمای نیمه بازشو به آرومی بست و این با فریاد و زجه های جیمین برابر بود..
دارک:_جیمین..!!
جیمین:_ ته‌ته من... من نمیخوام بدون تو زندگی کنم ته‌ته!!
دارک با وحشت به جیمین زل زده بود که چطور جسم بی جون ته‌هیونگ رو میبوسید..
جیمین:_ من تا انتقام ته‌ رو نگیرم ولتون نمیکنم عوضیا!! کیم سوکجین تو دیگه مُررررردی!!
........
جیمین آروم و با وقار دسته گل رو روی سنگی که اسم عزیزش روش حکاکی شده بود گذاشت و زانو زد.
_دلم برات تنگ شده...

Terrible loveWhere stories live. Discover now