part 9

185 22 2
                                    

آقای لی بدون مقدمه گفت:_ ببین جیمین. میدونم دوس نداری ولی مجبوری با جِنی ازدواج کنی.
جیمین:_بلههه؟؟! من همچین کاری نمیکنم آقای لی!
آقای لی:_ ولی جیمین تو مجبوری! برای اینکه از تو شایعه هایی ساختن که مطمئنم واقعیت نداره! پسرم..منو ببخش.. خواهش میکنم تو باید اینکارو انجام بدی!
جیمین:_ و چرا من مجبورم؟
آقای لی:_ چون اگه قبول نکنی زندگیت تو خطر میفته!
این جمله فقط میتونه یه معنی بده! تنها زندگی جیمین ته‌هیونگش بود و آقای لی اینو خوب میدونست.
جیمین:_ من نمیذارم اتفاقی واسش بیفته! میدونی تمام وقتایی که تنها بودم اون پیشم بوده؟ میدونستی اون بوده که وقتی هیچی نمیدونستم و خودمم نمیشناختم پیشم بوده و تحملم کرده؟ اقای لی کاری نکنید رسوایی پیش بیاد! من تن به همچین کاری نمیدم. پدر مزخرفم هم چنین حقی نداره ولی شما.‌‌. خیلی راحت تموم این محبتا رو فراموش کردین و با یک جمله داری منو تهدید میکنی؟! این میدونی واسه من چقدر عذاب آوره؟ که ببینی تنها زندگی‌عی که داری رو دارن ازت میگیرن؟! برای کسی که جز اون زندگی هیچکس براش نمونده و از همه زخم خورده؟ آقای لی شما جای من نیستین که بفهمین این چه حس مزخرفیه! خواهش میکنم به خودت بیا! خوبه من همسرتونو ازتون بگیرم و بگم باید با یه..
حرف جیمین با به یاد آوردن کار ته‌هیونگ قطع شد! اون داشت با یه هرزه لاس میزد. ولی...ولی اون ته‌هیونگش نبود.. اون زندگیش نبود.. مطمئنن اون یه شوخی بی مزه بود برای اینکه جیمینو ادب کنه..آره خودشه! وگرنه نگران جیمین نمیشد و ازش نمیخواست سریع برگرده خونه! پس سینه سپر کرد و ادامه ی حرفشو با جدیت فریاد زد:_ من این کارو نمیکنم آقای لی!
آقای لی: ولی تو مجبوری..
جیمین:_حق زدن همچین حرفی رو ندارین!
آقای لی با جدیت تمام شروع به قدم برداشتن سمت جیمین کرد:_جیمین شی! دنیا خیلی بی رحمه! ته‌هیونگ توی یک نگاه عاشق تمین شده و فراموشت کرده!
صدای آقای لی عین یه هفت تیر، نه تنها به مغزش و نه تنها به قلبش، بلکه به کل وجودش شلیک میکرد..
(بچه ها منظورم از گلوله اون حرفهایی بود که اقای لیِ کسخل به جیمین میزد وگرنه با تفنگ اینکارو نکرده ها!)
_جیمین تو یک بی خاصیتی اینو قبول کن! ته‌هیونگ تورو فقط به خاطر نیاز جنسیش میخواست، منم یه آدم کار بلد واسش فرستادم که این کار واست راحت تر بشه!
..شلیک اول..
_اینو بدون ته‌هیونگ هیچوقت عاشقت نمیشه، تو فقط یه لاشی هستی و زیر خواب آقای جئون هم شدی! تو به هیچ دردی نمیخوری! این یه واقعیت روشنه!
..شلیک دوم..
_جیمین همه از بدن بلوری و سفیدت خوششون میاد، کیه که بدش بیاد، هان؟! ته‌هیونگ فکر میکرد اگه تورو داشته باشه به شهرت میرسه، و حالا هم رسیده و نیازی به تو نداره!
..شلیک سوم..
قطعاً با شلیک چهارم دخلش میومد..
_جیمین شی! ته‌هیونگ همه‌ی اینا رو به من گفت!!
..و قطعا این شلیک آخره!.. همه چیزش دردناک بود. یهو زمان براش وایستاد.. تو خاطراتش غوطه ور شد! بیهوده زندگی کردن قطعا از بودن کنار یکی فقط برای اینکه ازت استفاده کنه خیلی بهتره. گلوله چهارم هنوز به جیمین برخورد نکرده بود. جیمین آب دهنشو قورت داد و با اینکار سیب گلوش بالا و پایین رفت. چشماشو بست و آماده‌ی برخورد گلوله به سینه‌ش، دقیقا جایی که اون تیکه چربی توی سینه‌ش داره به کسی فکر میکنه که شاید روزی تنها دلیل زندگیش بوده! چشماشو بست میخواست دوباره تو خاطراتش محو بشه.. انتظار.. ولی اون گلوله رو احساس نکرد.. چشماهاشو باز کرد و آقای لی رو با چشمهایی که از شدت غرور داشت میسوخت دید. گلوله چهارم اثری نداشت. زمان وایستاد. خاطرات براش مثل نوار کاسکت مرور میشدند. یکی پس از دیگری.. حرف آخرش چی بود؟
"_جیمین شی! ته‌هیونگ همه‌ی اینا رو به من گفت!!"
چی؟! ته‌هیونگ محاله این حرفا رو بزنه! جیمین به مَردش اطمینان داشت.. ته‌هیونگ چطور زندگی کسی مثل جیمین شد؟ غیرتش مثل یک آسمون خراش جیمین رو به وجد میاورد. جیمین هنوز تو خاطرات دست و پا میزد. اولین بوسه‌شون توی مدرسه بود. ولی مدیرشون اونا رو دیده بود و به خانواده‌شون گفته بود. خانواده ته‌هیونگ موضوع رو از قبل میدونستند و مشکلی نداشتند‌. ولی خانواده جیمین..؟ اگه جای جیمین بودی قطعاً احساس میکردی تماماً قرمز، وسط میدون گاو های اسپانیایی گیر افتادی و هیچی راه فراری نداری. ولی یه در هست که میتونی از اون میدون خارج بشی، راه فرار! جیمین از خونه فرار کرد و به ته‌هیونگ پناه برد. خانواده ته‌هیونگ هم با افتخار حضور جیمین رو پذیرفتند! درست برعکس چیزی که انتظار داشت. این خانواده فوق العاده بودند!
از جیمین یک ستاره ساختند و اون زندگیشو بهشون مدیونه. اما حالا اونا نیستن و اون نمیدونه چیکار کنه. خاطره ی بعدی.. روزی که با جونگکوک آشنا شد..نه نه! بزن بعدی این خوب نیست..

Terrible loveWhere stories live. Discover now