1

6.8K 1K 104
                                    

چانیول دستشو از زیر چونه اش برداشت و آه کشید،پرونده جلوشو که مدت زیادی بود باز بود ولی اون حتی نگاهش هم نمی ‌کرد بست و بی حوصله خطاب به خودش گفت:(( تازگیا برای چه چیزای بیمزه ای وقت پلیس رو میگیرن.))

نگاهش رو به ساعت مچیش دوخت ؛چهار و سی و پنج دقیقه بعداز ظهر. چشمای خسته اش رو ماساژ داد و کتش رو که مثل همیشه پشت صندلیش آویزون کرده بود برداشت و برای رفتن به خونه آماده شد. اما با شنیدن صدای چند تقه که به در خورد دستاش متوقف شدن و با لحن خشکی گفت:(( بیا تو.))

در باز شد و چانیول برای فهمیدن اینکه کی پشت در بوده ،احتیاجی نداشت نگاهشو به جایی غیر از کفشای آجری رنگ جلوش بدوزه.

با بی حوصلگی گفت:(( کی قراره بفهمی یه افسر رده بالای اداره پلیس اون کفشای احمقانه رو نمی پوشه سوهو؟)) سوهو با سرخوشی دستاشو بهم می کوبید و در اتاقو بست:(( کم سخت بگیر پارک چانیول من عاشق اینام.))

چانیول ابروهاشو بالا داد و با تمسخر گفت:(( برای همینه تو زندگیت یه جلسه بازجویی موفق هم نداشتی.حدس بزن چی؟ مجرما دلیلی نمیبینن با افسر مهربونی که کفشای نارنجی می پوشه همکاری کنن.))

سوهو چشماشو چرخوند و گفت:(( اگه مثل تو تا حد مرگ بترسونمشون خوبه؟)) چانیول دستاشو روی سینه اش به هم قفل کرد:(( حداقل به من جواب پس میدن.))

سوهو با بی خیالی گفت:(( باشه تو بردی چانیول ،نیومدم اینجا بحث کنم.یه نفر می خواد ببینتت.تو راهرو دیدمش و کمکش کردم دفترتو پیدا کنه فقط...))

چانیول که مکث سوهو کمی کنجکاوش کرده بود نگاهشو به چشمای سوهو دوخت و پرسشگرانه گفت:(( فقط؟))

_ راستش چیزایی که می خواد بهت بگه ممکنه یه کم گیجت کنن.سعی کن آرامش خودتو حفظ کنی و با دقت بهش گوش بدی.

چانیول سرشو تکون داد:(( باشه .می تونی بگی بیاد تو.)) سوهو از اتاق بیرون رفت و چند ثانیه بعد زن جوونی که بهش می خورد اواخر سومین دهه زندگیش باشه وارد شد.

لبخند زورکی درجواب لبخندگرم زن زد و با دست به صندلی روبروی میزش اشاره کرد:(( می تونید بشینید.))

زن روی صندلی نشست و بعد از اینکه کارتشو روی میز به طرف چانیول گذاشت آروم گفت:(( من لی ری جینم. دکتر روانپزشک که برای پرورشگاه پرنده سفید کار می کنم.))

چانیول تو ذهنش اسم پرورشگاهو مسخره کرد و درحالی که سعی می کرد کشف کنه ممکنه اون دکتر چه کاری باهاش داشته باشه کارتشو نگاه کرد. لی ری جین ادامه داد:(( اینطور که معلومه شما باید یه خواهر به اسم سورا داشته باشید .))

چانیول حیرت زده از جمله مستقیم و بی مقدمه ری جین بهش نگاه کرد.خاطرات دوری که بیست سال بود بهشون حتی یه لحظه هم فکر نکرده بود به شکل محوی تو ذهنش شکل گرفتن و از اینکه اون زن درباره خواهرش می دونست متعجب شد. سرشو تکون داد و درحالی که خیلی مطمئن نبود دلش بخواد درباره گذشته اش حرف بزنه گفت:(( اون دختر پدرم از زن قبلیش بود،اما خب بعد از ازدواج پدرم با مادرم همچنان پیش پدرش زندگی می کرد. خاطره زیادی ازش ندارم ،وقتی شش سالم بود ،اون که اون زمان شونزده سالش بود با یه پسر فرار کرد و دیگه ندیدمش.))

Love me like your cupcakes Where stories live. Discover now