_ قول بده از خودت مواظبت کنی .باشه پسرم ؟ می تونی بهم قول بدی؟
چهره مرد کم کم سیاه شد و مردمک چشماش از بین رفت ، درحالی که صداش هر لحظه خشن تر میشد جمله هاشو تکرار کرد و به طرفش قدم برداشت .
بکهیون از صدای جیغ خودش بیدار شد ، اطرافش سکوت بود و به جز صدای ملایم بارون و نفس نفس زدناش صدای دیگه ای نمیومد . هنوز درست موقعیت و اینکه خوابه یا بیدار شده رو درک نکرده بود که در اتاق به شدت باز شد و چانیول با نگرانی به طرفش دویید .
_ چی شده بک؟ حالت خوبه ؟
همون لحظه صدای بلند رعد و برق ، شیشه پنجره رو لرزوند و باعث شد لرزش بدن بکهیون بیشتر بشه . چانیول کنارش نشست و درحالی که بغلش می کرد آروم گفت :(( چیزی نیست . از رعد و برق ترسیدی؟)) بکهیون دهنشو باز کرد تا چیزی بگه اما نتونست و فقط چیزی شبیه ناله کوتاه از بین دندوناش خارج شد . سرشو به سینه چانیول تکیه داد و بیشتر از این تلاش نکرد حرف بزنه . هنوز ضربان بالای قلبشو احساس می کرد و نمی تونست لرزیدن دندونا و بدنشو کنترل کنه .
چانیول، بکهیونو محکم تر بغل کرد و بیشتر از این سوال نپرسید . کمی بعد ،مثل دفعه های قبل لرزش بدن بکهیون تحت تاثیر بغل چانیول از بین رفت و وقتی احساس کرد می تونه حرف بزنه ، با صدای ضعیفی گفت :(( خ..خواب بد دیدم.))
_ الان دیگه بیداری و من اینجام . بهش فکر نکن .
چانیول گفت و دست سرد بکهیونو بوسید و تو دست خودش نگه داشت تا کمی گرم شه . بکهیون سرشوروی سینه چان جابجا کرد و با دست آزادش خطای بی هدف روی بازوش کشید . زیر چشمی به چانیول نگاه کرد و پرسید :(( بیام تو تخت تو بخوابم؟ ))
چانیول بوسه آرومی روی لاله گوش بکهیون گذاشت و لبخند زد .
_ باشه . بیا تو تخت من بخواب.
بکهیون بالششو بغل کرد وپشت سر چانیول از اتاق بیرون رفت . وقتی روی تخت چان دراز کشیدند ، بکهیون به چانیول نزدیک تر شد و سرشو روی دستش گذاشت . چانیول دست دیگه شو دور بکهیون حلقه کرد و گفت :(( شب بخیر بکی. ))
_ هیونگ
چانیول به بکهیون که به سقف خیره شده بود نگاه کرد و جواب داد :(( بله؟))
_ هیچ وقت تنهام نمیزاری؟
چانیول آهی کشید و حلقه دستشو دور بکهیون تنگ تر کرد. می دونست احتمالا به خاطر کابوسی که دیده مضطرب شده . بکهیونو بیشتر به طرف خودش کشید و با لحن اطمینان بخشی گفت :(( نه هیچ وقت تنهات نمیزارم .))
بکهیون نگاهشواز سقف گرفت و به صورت چانیول که حالا چشماشو بسته بود دوخت . درحالی که خمیازه می کشید سرشو روی دست چانیول جابجا کرد و آروم گفت :((خوبه . منم هیچ وقت تنهات نمیزارم .))
YOU ARE READING
Love me like your cupcakes
Fanfictionپارک چانیول یه افسر به شدت مسئولیت پذیر و جدی اداره پلیسه که احساس وسواس گونه مسئولیت پذیریش باعث میشه سرپرستی بکهیونو که یه پسر هیجده ساله مبتلا به اوتیسمه قبول کنه. *** چانیول ناخودآگاه دستشو به طرف کبودی...